گپ ما

مساله ي قوميت بايد دموكراتيك شود

برخورد اخير نمايندگان مجلس در رابطه به  نامزد وزيران پيشنهادي كرزي، از سوي بسياري از احزاب و كارشناسان سياسي يك برخورد قومي تلقي شد. به ويژه اين كه چرا پنج وزارت كليدي را رييس جمهور به قبيله ي خود پيشنهاد كند و نمايندگان هم به آن ها بي چون و چرا راي تاييد دهند؟ مگر اين ها تنها ترين شايسته هاي كشور هستند...؟ بلي ما هم مانند هميشه گفته ايم كه متاسفانه قوميت به عنوان يك مساله ي تاريخي و ملي مبناي خيلي از تصميم گيري هاي بزرگ سياسي ... در كشور ما بوده است. مردم ما از وجود اين مساله انكار نمي كنند، ولي از پرداختن به اين مساله ترديد و ترس دارند. لذا تن به توصيه هاي اخلاقي و ناكجا آبادي مي دهند، كه اين مي تواند يك درك خيلي عوامانه و روزمره گي از مساله ي قومي باشد. ما مي گوييم كه اين مساله حداقل در يك قرن اخير رشد صعودي داشته است، با وصف اين كه در تمامي دوره ها، همه شاه هان و مردم شعار گفته اند كه "ما برادريم، وحدت ملي مي خواهيم و پرداختن به مسايل قومي حرام است"، اما نتيجه اش چي است؟ ما هر روز شاهد اوج گرفتن آن هستيم. ما هميشه مي گوييم كه با  پاك كردن صورت مساله، مساله پاك نمي شود، بايد شجاعانه و انسان مدارانه با تيغ عقلانيت و تجربه ي امرزوي بشر سراغش رفت و آن را به مثابه ي يك مساله ي اجتماعي مانند ساير مسايل اجتماعي به گونه ي علمي مورد بحث و تفاهم قرار داد و لذا زمينه را براي حلال شدن اش فراهم كرد. خوب حالا راه حل كدام است؟ راهكار حبيب الله رفيع براي اين دشواري اين است كه:"بايد قدرت را در جامعه به اساس تناسب قومي تقسيم كرد". اما پيامد اين راه حل چيست؟ خيلي به سادگي مي توان گفت كه: اگر ميزان قدرت بيشتر گرفتن بر اساس نفوس قومي باشد، بايد پس از اين اقوام مختلف يا توليدات شانرا صد برابر بسازند، يا هر قوم، قوم رقيب اش را بيشتر بكشد تا ميزان نفوس خود شانرا بيشتر بسازند. مي بينيد كه اين راه حل چقدر فاجعه بار قبيله يي و ساده لوحانه است. راهكار ما چنان كه از عنوان اين مقال بر مي آيد، "دموكراتيك ساختن مساله ي قوميت در كشور است براي فراهم نمودن زمينه ي از ميان برداشتن تدريجي و آگاهانه ي اين مساله".  يكي از شاخص هاي دموكراتيك ساختن اين مساله، ما فكر مي كنيم كه گذار كردن از فردمحوري (قبيلوي) به نهاد محوري(دموكراتيك) است. ساختن نظام دموكراتيك - انسان مدار روبه توسعه، بر مبناي ايجاد و تقويت نهادها ممكن است نه بر اساس افراد مستقل. جان سخن اين جا است كه شناخت خيانت يا سوي استفاده از قدرت يا كم كاري يك مسوول تنها در يك مرحله تاريخي ممكن است نه در اكنون. حالا مردم ما مي دانند كه عبدالرحمان يا نادرشاه چي كرد؟ اما شايد در آن زمان براي شان خيلي آشكار نبود. به گونه ي نمونه: اگر شما يك فرد مستقل را چي به عنوان رييس جمهور يا نماينده مجلس يا وزير انتخاب كرديد و پس از يك مرحله ي مثلن سي ساله دريافتيد كه وي "خيانت ملي كرده بود يا كم كار بود"، از اين دريافت تان چي استفاده كرده مي توانيد؟ خوب حالا شايد آن فرد مستقل يا فوت كرده يا بازنشسته است، اگر گور او را ويران كنيد يا به زندان او را بياندازيد، بالاخره چي ملاك و معياري بدست مي آوريد كه بار ديگر چنين انتخاب اشتباه را نكنيد؟ ما فكر مي كنيم كه هيچ. جز اين كه باز يك دور باطل را بپيماييد و يا هم به اين نتيجه برسيد كه هر كي را انتخاب كرديم خيانت كرد، بياييد كه ديگر از همين سياست كردن بي فايده دست بكشيم، بگذاريم كه هركي پادشاه شد ما رعيت اش باشيم!! ولي اگر شما در همان زمان اول يك فرد مستقل را ني، بل يك نهاد(حزبي...) را انتخاب مي كرديد حالا  نقص نكرده بوديد. تصميم مي گرفتيد كه ديگر به اين حزب كم كار يا خيانت كار راي ندهيد بل به آن حزب ملي  خدمت كار راي دهيد و آن را تقويت كنيد. نهاد ها مانند افراد مستقل نمي ميرند بل پايدارتراند. هر قدر به آن ها توجه كنيد و در صدد تقويت، اصلاح و نظارت آن ها بر آييد به همان ميزان زندگي مرفه و دموكراتيك اجتماعي، سياسي ... تان را براي آينده تضمين مي كنيد. هر قدر شما به نهادها توجه كنيد آن ها هم به همان اندازه در يك رقابت دموكراتيك براي بقاي شان به بهتر عرضه كردن خدمات به شما توجه مي كنند. براي روشن شدن مساله بحث را عملي تر مي سازيم. شماري از وكيل الدوله ها مي گويند كه كرزي بايد افراد را براساس منافع ملي انتخاب كند نه بر مبناي سهم دادن احزاب. در اولين نگاه اين حرف خيلي خوش مزه است، ولي اگر كمي دقت كنيد مي يابيد كه چقدر عوام فريبانه است. فكر شان نمي رسد كه آيا براي پايه ريزي و ساختن يك جامعه مطلوب دموكراتيك، كرزي بعنوان يك فرد مستقل قابل اعتماد است يا خير؟ از سويي كرزي هم ممكن است نامزد وزيران را بر اساس منافع شخصي، قومي يا... اش انتخاب كند. باز مي آييم به اصل بحث كه، پس برخورد نهادي يا دموكراتيك با اين مساله چي مي تواند باشد؟ بايد وجود يك حزب را از چگونگي آن حزب تفكيك كرد. ما فكر مي كنيم كه از وجود احزاب به عنوان نهاد هاي دموكراتيك بايد حمايت شود، يعني احزاب حق مشروع دارند كه در قدرت سهيم باشند و نامزد وزير پيشنهاد كنند، حتا براي آينده خوب دموكراتيك بايد چرخاننده ي قدرت باشند. ولي با چگونگي يا قومي بودن احزاب چي بايد كرد؟ اين يك امر طبيعي است براي يك جامعه ي كه قرن ها در چارچوب قبيله بوده است. ولي تغيير در چگونگي اين احزاب يعني گذر از قومي بودن شان به ملي شدن شان در يك حكومت دموكراتيك، بستگي به ميدان دادن و به آزمون كشيدن تاريخي آن ها در سطح جامعه دارد. متاسفانه يك خيانت ملي و تاريخي همين حالا دارد روان است كه به احزاب نقش مي دهند ولي پنهاني، مردم نمي دانند كه كدام وزير مربوط به كدام حزب چي كرده است يا مي كند كه در آينده از آن حزب حمايت كنند يا نه؟ يعني به احزاب نقش بايد داد كه امر موجه و بنيادي است ولي بايد آن سهم ها را براي آزمون در جامعه آشكار ساخت، تا مردم بدانند كه پيامد انتخاب و پشتيباني قومي يا غير قومي شان از كدام حزب چقدر براي شان مفيد بوده يا خير؟ اين گونه در يك مرحله ي تاريخي از قومي بودن احزاب گذر مي كنيم؛ و از سوي ديگر دموكراسي را با نهادها(احزاب...) تقويت و تضمين مي كنيم، نه با افراد مستقل كه به مردم نتيجه ي دورباطل نما مي آورند. نگاه كنيد به تجربه ي بشري.

نگاهی به قانون اساسی افغانستان

عزیز الله شیر زاد

به دنباله بحث مان حالا می پردازیم به بررسی و نقد قانون اساسی افغانستان:

ماده پنجم: تطبیق احکام این قانون اساسی، سایر قوانین، دفاع از استقلال، تمامیت ارضی، حاکمیت ملی و تامین امنیت و قانونیت دفاعی کشور از وظایف اساسی دولت می باشد.

مطابق با این اصل ما شاهد چند نقض قوانین از جانب دولت هستیم:

1-    باز نگری در مورد قانون احوال شخصیه اهل تشیع.

2-    به تعویق انداختن انتخابات ریاست جمهوری.

3-    به قدرت گذاشتن دکتراسپنتا در پست وزارت خارجه.

4-    تشکیل ندادن کمیسیون نظارت بر قانون اساسی افغانستان.

5-    معرفی نکردن تقلب کاران در انتخابات ریاست جمهوری.

آیا دولت وظایف اساسی خود را به صورت که در قانون بیان شده انحام داده، دفاع از تمامیت ارضی؟ آیا دولت توانسته از تمامیت ارضی کشور دفاع نماید؟ جناب رییس جمهوری خود آشکارا بیان می کنند، یک تعداد چرخبال های خارجی در شمال تروریست پیاده می کند.

در رابطه به تامین امنیت آیا عاملان کشتارهای ملکی در افغانستان که هویدا و آشکار هستند به دادگاه معرفی شدند و یا فقط به عذر خواستن قناعت نماییم؟ در جلسه 1387، 26 قوس جناب سلطان محمد اورنگ در جلسه علنی بیان می دارد که دو موتر سفید خارجی ها راننده ی ملی بس در منطقه مراد خان را توسط مرمی از بین می برد چرا عامل آن دستگیر نمی شود.

ماده ششم: دولت به ایجاد یک جامعه مرفه و مترقی بر اساس عدالت اجتماعی، حفظ کرامت انسانی، حمایت حقوق بشر، تحقق دموکراسی، تامین وحدت ملی، برابری بین همه اقوام و قبایل انکشاف متوازن در همه مناطق کشور مکلف می باشد.

دولت چقدر مطابق به این اصل عمل کرده آیا واقعن انکشاف نسبی که وجود دارد بصورت متوازن صورت گرفته؟ آیا در این عصر شرم آورنیست که ولایت های مانند بامیان و دایکندی جاده اسفالت شده ندارد؟ مردم مناطق درواز بدخشان 15 روز پیاده روی می کنند این انکشاف متوازن است؟ آیا برابری میان اقوام وجود دارد یا از بعضی اقوام مانند کوچی به عنوان عامل فشار استفاده نمی کنند؟

ماده هفتم، بند دوم: دولت از هر نوع اعمال تروریستی، زرع و قاچاق مواد مخدر و تولید و استعمال مسکرات جلوگیری می کند.

دولت نه تنها امروز خواهان مبارزه با تروریست نیست حتا خواهان حذف اسامی یک تعداد شان ازلیست سیاه هست... تنها اینقدر بگویم در ولایت که بیشترین نیروهای خارجی قرار دارند 90 درصد تریاک جهان را تولید می کند. درمورد جلوگیری مسکرات شما شاهد هزاران فرد در شهر و قریه جات تان هستید.

ماده هشتم: دولت سیاست خارجی کشور را برمبنای حفظ استقلال، منافع ملی و تمامیت ارضی و عدم مداخله حسن همجواری، احترام متقابل و تساوی حقوق تنظیم می کند.

سیاست خارجی دولت مان برکدام اساس قرار دارد؟ صدها بی گناه در اثر حملات خود سر قوای بین المللی کشته می شود. چرا پرسان نمی شود؟ سیاست عدم مداخله. آیا در تعیین کابینه مستقیمن از نامزدهای مشخص حمایت نکردند؟ آیا دولت افغانستان را دولت فاسد انتخاب نکردند؟ در استیضاح وزیر تجارت توسط مجلس نمایندگان در جریده رسمی ولسی جرگه سال سوم تقنینی شماره بیست، 24 درص 95 آمده که: وزیر تجارت میر محمد امین فرهنگ می گویید ما آزادی مطلق در تعیین قیمت در بازار نداریم. وقتی ما ده روز پیش با تجار ملی صحبت کردیم. وقیمت مواد نفتی وارد بازار تعیین کردیم دو روز بعدش هیت ده نفری ((IMF به جان ما آمدند همراه وزارت مالیه و گفتند که شما بر قانون اساسی تان و تعهدات بین المللی تان که در توافقنامه افغانستان کردید، حق مداخله در بازار ندارید و اگر مداخله کردید گفتند این مبلغ در این پروژه ها از افغانستان حذف می شود به کشور دیگر داده می شود. خوب همان گونه که پیشتر بیان داشتیم در ماده دهم نظام اقتصاد بازار آزاد بیان نشده به فرض که چنین تعریف هم شده باشد آیا شما می دانید که در نظام بازار آزاد دخالت دولت را جایز دانسته شده است. به گونه ی  نمونه دخالت امریکا با نظام اقتصادی در وضعیت بحران.

ماده سیزدهم: دولت برای انکشاف صنایع، رشد تولید، ارتقای سطح زندگی مردم وحمایت از فعالیت پیشه وران برنامه های موثر جاری و تطبیق می نماید.

امروز متاسفانه صنایع تولیدی ما در حالت سقوط و ورشکستگی قرار دارد. عزیز خوانند و متفکر شما در بازار افغانستان شاهد بسیار اموال کشورهای خارجی به ویژه همسایه های مان هستید مثلن اجناس چینایی مانند کفش به قیمت 150افغانی در بازار عرضه می شود اما به چه کیفیت؟ حالا هموطن ما که مدت مزید می شود کفش تولید می نماید تنها پول مواد آن از این قیمت بیشتر می شود، هم چنان شما شاهد وضع مالیات سنگین بالای اجناس صادراتی کشور هستید.

ماده شانزده هم، بند سوم: دولت برای تقویت و انکشاف همه زبان های افغانستان برنامه موثر طرح و و تطبیق می نماید. بند چهارم: نشر مطبوعات و رسانه های گروهی به تمام زبان های رایج در کشور آزاد می باشد.

در بند چهارم صراحتن تذکر داده شده نشرمطبوعات به زبان های رایج آزاد می باشد. اما چند کارمندی که در رادیو و تلویزیون ملی به زبان اصلی پارسی صحبت می کند از جانب وزیر محترم اطلاعات و فرهنگ برکنار می شود. صد ها جلد کتاب در آب انداخته می شود, چرا آیا تقویت و انکشاف چنین است؟!! بند پنجم: مصطلحات علمی و اداری ملی موجود در کشور حفظ می گردد. متاسفانه این یک بند اضافه شده و تقلبی است. با آن هم یک تعریف دقیق از مصطلحات علمی و ملی نداریم. به گفته بعضی ها ما نمی توانیم در کنار پوهنتون دانشگاه داشته باشیم، پس چطور نگارستان ملی به گالری ملی تبدیل شد.

ماده بیست دوم: هر نوع تبعیض و امتیاز بین اتباع افغانستان ممنوع است.

پس چرا غیر مسلمان نمی تواند در ریاست جمهوری نامزد شود.

ماده بیست هشتم: هیچ یک از شهروندان افغانستان به علت اتهام به جرم  به دولت خارجی سپرده نمی شود مگر به اساس معامله بالمثل و پیمان های بین الدول که افغانستان پیوسته باشد.

ما شاهد زندان گوانتانامو، بگرام هستیم که یک تعداد مزید از این زندانیان توسط نیروهای افغان به قوای بین المللی سپرده شده.

ماده سی و چهارم: آزادی بیان از تعرض مصون است.

خوب حالا که چنین در قانون اساسی بیان شده. اما ما شاهد ده ها تعرض در ساحه آزادی بیان هستیم شهادت منادی، نقشبندی... لت و کوب گزارشگران، هجوم به رادیو تلویزیون نورین... .

ماده سی و پنجم: در مورد تشکیل احزاب شروط وجود دارد که از جمله تشکیلات و منابع مادی حزب علنی باشد. کدام حزب گزارش داده که منابع تمویل حزب از کدام طریق است. دیگر این آمده که تاسیس و فعالیت حزب بر مبنای قومیت، سمت، زبان و مذهب فقهی جواز ندارد. عجب است که احزاب امروز اکثریت بر روی همین مبنا ساخته و فعالیت می کند.

ماده سی و ششم: مسکن شخصی از تعرض مصون است، هیچ شخص به شمول دولت نمی تواند بدون اجازه ساکن باقرار محکمه با صلاحیت به غیر از طرزی که در قانون تصریح شده باشد به مسکن شخص داخل شود یا آنرا تفتیش نماید.

ما شاهد تلاشی و تعرض خانواده صدها بیچاره و مظلوم بودیم و هستیم.

ماده سی و نهم، بند سوم: دولت از حقوق شهر وندان افغانستان در خارج از کشور حمایت نماید.

زمانی که دراین ماده میرسم قلم یاری نمی کند چیزی بنویسیم. از من کرده شما خوب می دانید که چقدر حمایت کرد و حمایت می کند. فقط همین قدر گویم چند شب قبل خبری به نشر رسید که شاهد آزار و اذیت و تجاوز توسط یکی از برادران پادشاه یکی از کشور های عربی بالای هموطن عزیزمان بودیم... چرا حمایت نمی شود آیا انسان یا شهروند یک کشور نیستیم؟ یا این که هنوز رعیت هستیم.

ماده چهلم: مالکیت از تعرض مصون است. بندچهارم: استملاک ملکیت شخص، تنها به مقصد تامین منافع عامه در بدل تعویض قبلی و عادلانه به موجب قانون مجاز می باشد.

بلی ملکیت شهروندان از تعرض مصون است ما که رعیت هستیم اگر نیستیم چرا شاهد غصب و اشغال شیر پور هستیم و صدها جریب زمین دیگر... .

ماده شصتم: رییس جمهور در راس دولت جمهوری اسلامی افغانستان قرار داشته، صلاحیت های خود را در عرصه های اجراییه، تقنینیه  و قضاییه مطابق به احکام این قانون اساسی اعمال می کند.

آیا اعمال کردن تصمیم های شخصی رییس جمهور در صلاحیت های قوه مقننه و قضاییه به معنای از بین بردن این دو قوه نیست؟ که ما شاهد آن بودیم و هستیم و دیدیم که از چگونه استقلال این دو قوه بر خوردار هستند.

بند سوم: نامزد ریاست جمهوری نام هر دو معاون را همزمان با نامزد شدن خود به ملت اعلام می دارد.

خواستم در این جا برای محترم سید جلال نابغه بگویم که شما نیز قانون اساسی را نقض کردید، زیرا تا هنگام انتخابات معاون دوم را پس از استعفا واعظ زاده بهسودی معرفی نکردند.

افکار عمومی  و نقش آن در جامعه

نصير احمد افضلي

افکار عمومی چیست؟

اصطلاح "افکار عمومی" به ساده گي خاطر دموکراسی و لیبرالیسم را به ياد می آورد. به نظر برخی چون مفهوم افکار عمومی در برابر حکومت مطلقه یا توتالیتر قرار می گیرد، حتا با خود رژیم دموکراسی غربی مشابه می گردد. شاید پرمعنا ترین نمونه ي تاریخی بیداری افکار عمومی، انگلستان در سال 1935 باشد، که در برابر طرح واقعبینانه ی لاوال – هریر که تقریبن حبشه را به ایتالیا فاشیست واگذار می کرد، ایستادگی نشان دادند. در آن هنگام سر و صدای مخالفین از محافل مختلف علیه قربانی کردن حبشه بلند شد و دولت انگلستان را مجبور به ترک آن ساخت. در مواقع دیگر دیده می شود که "افکار عمومی" برای تبریه یا عفو متهم در یک محاکمه جنایی تظاهر می کند. ممکن است افکار عمومی نسبت به یک اعتصاب بی اعتنا بماند، یا از آن پشتیبانی کند و یا سر انجام با آن مخالفت نماید. حکومت ها، اتحادیه های صنفی و موسسات از افکارعمومی هراس دارند و آن را ملاک عمل قرار می دهند. بنابراین افکار عمومی به منزله ی یک دادگاه است، البته دادگاهی که فاقد قوه ی قضایی است، و با همه ی این ها، همه از آن حساب می برند. افکار عمومی ضمیر باطنی یک ملت است. افكار عمومي بيشترينه بعنوان يك قدرت گمنام نیروی سیاسی مطرح مي باشد، و نیرویی است که در هیچ قانون اساسی پیش بینی نشده است.

تعاریف و نظریات دانشمندان درمورد افکار عمومی: بررسی می گوید: افکار مردم از نظریات یا از جریان های مختلف احساسی پدید می آید که، بر خی از این جریان ها "شدید تر از جریانها دیگر رشد می یابد، زیرا در فراسوی آن اعتقادات قویتری وجود دارد، و هر گاه اعتقادی آشکارا قویترین اعتقاد باشد، آن را افکار عمومی می نامند...".  پس افکار عمومی، افکاری است که مردم به طور کلی در زمان معینی در باره ی یک مساله مربوط به منافع عمومی اختيار مي كنند. اما این بیان مساله را حل نمی کند، زیرا می توان پرسید: مردم کی هستند؟ به عقیده ی سایت همه کسانی را که در جامعه وجود دارند نمی توان در تکوین افکار عمومی موثر دانست. اقلیت ها را باید کنار گذاشت و گذشته از چند استثنای دیگر مانند: پناهندگان، همه ی جمعیت بالغ صرف نظر از این که حق رای دارند یا شهروند محسوب می شوند باید، در تکوین افکار عمومی بايد سهیم باشند. فاینر عقیده داشت که تعریف های افکار عمومی به یکی از سه چیز دلالت دارد: 1- اطلاع قبلی از یک واقعه. 2- باور. 3- خواست. افکار عمومی به عنوان یک اطلاع قبلی مثلن: 1- کشور الف بمب قوی آزمایش کرده است.

2- افکار عمومی به عنوان یک باور اشاره ي مشخص به اطلاع قبل از واقعه يي نیست، بلکه ارزیابی آن و در واقع پیشگویی جریان آینده رخدادها است. به طور نمونه: "دراین کشور جنگ داخلی رخ نخواهد داد". افکار عمومی به مثابه ی یک خواست، جریانی از عمل را مورد تاکید قرار می دهد. دنبال کردن یک جریان ارزشی دارد. به عقیده لاول: همه افکار متضمن گزینش میان نظریات مختلفی است که می توان به طور منطقی داشت. اما عده ی نظر دارند که افکار عمومی ممکن است عقلانی باشد، یا بر عقیده ی مبتنی باشد، یا از یک احساس و انگیزه ي بيرون آید.

گابریل تارد و زایش علم افکار عمومی:

بدون هیچ شکی، نخستین اندیشه ها و تحلیل ها در باره ي موضوع افکار عمومی، در پایان قرن نوزدهم به گابریل تارد تعلق داشته است. او در کتاب خود با عنوان افکار و توده که در سال 1901 م نشر یافت، رابطه ی میان پیدایش عموم و خبرنگاران از یک سو، و پیدایش افکار عمومی را از سوی دیگر به تحلیل کیشد. یکی از جالب ترین افکار تارد مطرح کردن نظر نه به عنوان محصول دست نخست و ابداع شده، بل به منزله ی محصول کشف شده یا به عبارت دیگر آشکار شده است. منظور او این است که نظرها قبلن در صفحه حضور بالقوه داشته اند که براي ما هنوز کشف نشده بوده اند. وی بر تفاوت بین نظر دو چیز دیگر پا می فشارد: یکی در بخش های از ذهن اجتماعی که نام آن را سنت می گذارد، و دومی عقل . اولی نظر و دگان است و دومی "قضاوت های شخصی نسبتن عقلایی نخبگان".  قبل از آن که افکار عمومی آشکارا بیان شود، افرادی که جز یک ملت هستند از وجود یک سنت مشترک آگاهی دارند. به عقیده او زایش افکارعمومی از سربرآوردن عموم ها که محصولات جوامع معاصر اند، جداست. توده ها و عموم ها به هم شباهت دارند و او برتفاوت های موجود بین آن ها تکیه می کند. توده ها قدیمی ترین گروه های اجتماعی، چیزی جز تجمعات اتفاقی نیستند که از عمل خشونت باور تکراری به هیجان آمده اند. در حالی که کنش عموم ها حتا به هنگام خشونت ها "سنجیده تر و حساب شده تر است". این جالب خواهد بود بدانیم که افکار عمومی در ذهن تارد مفهومی اساسن سیاسی نیست. به همین نحو در ذهن او دو گونه عموم یکی سیاسی، دیگری اقتصادی و اجتماعی وجود ندارد. او فقط از یک شکل اجتماعی که دریافت کننده ی نظرها از همه نوع آن است سخن می گوید.

مکتب شیکاگو و افکار عمومی:

دست آورد مکتب شیکاگو در مورد ساختاربندی افکار عمومی قابل توجه بوده است. پژوهشگران اروپایی در آن زمان نظریه تقلید را دورمی اندازند و تحت تاثیر ج.هر. مید توجه خود را به اصالت اجتماعی شخصیت و گرایش معطوف می دارند. آن ها از ابتدا ی قرن بیستم به تغییرات بزرگی که به دلیل پیدایش رسانه های جدید ارتباطی در شرایط  زندگی انسان ها فراهم آمده بود علاقه نشان دادند. آن ها مشاهده کردند که پیدایش رسانه های جدید، نه فقط در روابط بین افراد تغییر ایجاد می کند، بلکه روابط اجتماعی را نیز دستخوش تغییر قرار می دهد. به عقیده ی "کولی" افکار عمومی حاصل جمع قضاوت های افراد اکثریت نیست، بل که قضاوت تبلور یافته ی همه اشخاص مستقل، جدا از تعلق آن ها به اکثریت یا اقلیت است، یعنی حاصل جمع ساده ی نظر افراد جدا از هم نیست، بل که محصول همکاری مبتنی بر ارتباط و تاثیر متقابل است. به عقیده  جان ديوي افکار عمومی از مباحثات داغ در حیات جمعی تراوش می کند. او می گويد آن چه اخبار کم دارند تصویر ذهنی نادرست از واقعیت نیست زیرا هدف اخبار به تصویر کشیدن یا اطلاع دادن نیست، بل که از وجود رخداد خبردادن، کنجکاوی را بر انگیختن و فرد را به دنبال خبر فرستادن است. اما عمل آگاهی دادن، به نوبه ی خود چیزی جز گفت و گو ها و مباحثات منظم نیست. به باور دیوی آنچه وجود ندارد وسیله ی است که امکان دهد این نوع گفت و گوها انجام شود. نهاد های حیات عمومی که عموم می توانند به وسیله آن ها کسب اطلاع نموده و برای خود نظری پیدا کنند، این امکان را نمی دهند.

افکار عمومی در رژیم های مطلقه: در رژیم مطلقه دونوع افکار عمومی وجود دارد: یکی آشکار و دیگری پنهان. با این که کارعلنی از یک دسته ی معدود سرچشمه می گیرد ولی راهنمایی های سودمندی بدست می دهد. برای یک دیکتاتوري كه هر اندازه هم مقتدر باشد، ممکن نیست همه ی مقالات روزنامه ها را خودش دیکته کند. بنابراین، به تدریج کتابهایی سودمندي پدیدار می شود. البته این افکار عمومی بیش از یک رژیم دموکراسی غربی از رای همگانی فاصله دارد، ولی فقط مساله ي شدت و ضعف در میان نیست. تعداد آرا خیلی بیشتر و منطقه تحول افکار و عقاید خیلی محدود تر است. گذشته از این ها در این گونه رژیم ها یک سانسور تقریبن پوشیده وجود دارد که گاهی کاملتر از گزارش ماموران مربط دولت را در جریان افکار عمومی پنهان می گذارد. در دموکراسی ها ی توده یی یک افکار عمومی آشکار و علنی وجود دارد که فعلن دارای منطقه ی عمل محدودی است. اما افکار عمومی پنهان که شدیدن تحت تاثیر اطلاعات و تبلیغات قرار دارد معمولا ناشناخته باقی مانده و بهمین جهت سیاست هاي گونه گونی در باره ی آن ابراز می شود.

افکار عمومی محلی، ملی و جهانی:

غالبن منظور از اصطلاح "افکار عمومی" یا "افکار" معنای ملی آن است. هنگامی که عقاید پراکنده باشد، می توان از افکار عمومی محلی، حزبی، طبقاتی، منطقه یی و غیره صحبت کرد، و خاطرنشان ساخت که افکار کدام دسته مورد نظر است. هم چنین در برخی موارد ويژه، یک افکار عمومی جهانی وجود پیدا می کند. افکار عمومی یک کشور باید دارای پیوستگی و یک مرکز مقاومت باشد. مثلن از جنگ دوم جهانی به بعد، دو جریان فکری متمایز و درعین حال متشابه بچشم می خورد: یکی جریان فکری ضد تبلیغات نژادی که بعنوان واکنشی در برابر ديدگاه هیتلری وجود دارد، و دیگر جریان فکری ضد استعماری که از اولی نیز شدید تر است.

موانع تکوین افکار سالم:

آنچه مانع کارکرد موفقیت آمیز دموکراسی می شود، مانع ایجاد افکار عمومی سالم نیز هست. اما می توان به برخی از عوامل مهم نیز اشاره کرد مانند: رسانه هاي که پروای نیک و بد را ندارند یا دغل کارند، کارگذار یهای که اطلاعات نادرست را در خور افكار جامعه می دهند، محافظه کاری و موهوم پرستی، جهان بینی فرقه یی و...، ولي راه کمک به تکوین افکار عمومی سالم این است که در از بین بردن عوامل آسیب رسان بر افکارعمومی مبارزه شود.

مک ایور نوشت: فعالیت بی پایان افکار عمومی پویایی دموکراسی است. از لحاظ افکار عمومی در وضعیت فعلی، ميان حکومت های دموکراتیک و حکومت های غیردموکراتیک تفاوت عمده ی وجود دارد. در حکومت غیر دموکراتیک همه ی آنچه حکومت می خواهد تسلیم یا رضایت مثبت مردم است، اما در حکومت دموکراتیک از آن استفاده می رود تا مطابق افکار عمومی عمل شود. روزنامه به طور ويژه و رسانه ها به طور عام در تکوین افکار عمومی موثرند. برای نشان دادن اهمیت سیاسی رسانه ها بود که بر آن نام "رکن چهارم" دموکراسی نهادند. لیپمن روزنامه را که کتاب مقدس دموکراسی می خواند. روزنامه منبعی است که از آن روح واقعیت را در می یابند.

وسایل و منابعی که در تشکیل افکار عمومی نقش دارند:

الف: مطبوعات. ب: اجتماعات عمومی. ج: احزاب سیاسی. د: قوه مقننه. ه: موسسات آموزشی. ی: رادیو تلویزیون.

 

تاريك تر از من

كيكاووس

بخش نخست

هواي شهر پر از گرد و خاك و خشكي بود. ابر هاي وهم گون در كناره صخره هاي شهر به نبرد خورشيد مي رفتند. شهر در هياهوي بي شرمي جانوران و ناراحتي سگ هاي كوچه و پس كوچه به سر مي برد، خورشيد داشت با ابر هاي وهم آلود براي هستي خودش دست و پنجه مي زد. اسفنديار پسر بچه ي بود كه با سردي و گرمي روزگار مانند خورشيدي كه در تاريك وحشت ناك ابر ها دست پا مي زد، اسفنديار هم چنان در نا ملايمات روزگار غرق بود. دانشگاه مي خواند. از خواندن دانشگاه دل سرد است. از خواندن رفتن و گام بر داشتن به طرف دانشگاه بد اش مي آيد. شرم مي كند كه خود را دانشجو بگويد. با دوستان هميشه در صحبت در مورد دانشگاه حاشيه مي رود. روز گار عجيبی است. كسي از فقر مي نالد و كسي هم از تنهايي و كسي از نا تواني خودش و كسي از كثافت كاري هاي جامعه اش. اسفنديار از قيد و بند جامعه و روزگار بدش مي آيد. از سنت هاي مزخرف، از نابرابري هاي رژيم از نا تواني خودش از همه و همه بدش می آید. يكي از روز هاي كه پاييز  داشت آهسته آهسته وارد ميدان مي شد و براي گرفتن جان برگ هاي درخت ها لحظه شماري مي كرد و هر لحظه با وزيدن باد و سردي خودش درخت هاي سبز و پر از برگ را به چادر زردي و خشك مبدل مي ساخت. اسفنديار با تني چند از دوستانش به دانشگاه مي روند. يكي از دانشجويان مي گويد امروز در بلخ يك رويداد رخ داده است. خوب چه خبر است! خبر اين كه دانشجويان دانشگاه مي خواستند لوحه دانشگاه را به زبان پارسي تغيير بدهند كه پوليس حمله كرده و چند نفر را زخمي و چند تن ديگر را به زندان مي اندازند، یکی هم کشته شده. خوب برادر دقيقتر بگو واقعن دانشجويان دانشگاه بلخ مورد لت و كوب سر بازان قرار گرفتند؟ بلي. خوب. بايد چه كار كرد؟ والا نمي دانم بايد يك فكر كرد. مثلن چه فكري؟ خوب بايد با ديگر دانشجويان در تماس شد يك كاري بايد انجام داد. اين گونه خو نمي شود نشست. دوستان بايد به خوابگاه رفت، به شتاب جاده هاي برگ آلود دانشگاه را مي كاويدند. نزديكي چمن دانشكده حقوق تني چند از دانشجويان گرد نشسته و با هم گپ مي زدند، در مورد رويداد بلخ، اسفنديار مي رسد، سلام به همه شما خسته نباشيد؛ خوب چه خبر است؟ همه در يك حالت ترس و وهم قرار دارند. جمع يك به يك نظر مي دهند در باره اين رويداد، يكي مي گويد بايد با كلان هاي دولتي صحبت كرد و يكي ديگري مي گويد؛ نه بايد خود ما يك كار کنیم. بايد يك نشست گرفت و اين عمل وحشت ناك را تقبيح نمود. خوب جامعه ما همين گونه است. بدبختي اش كه روي يك برنامه دقيق كار نمي كند و به توافق نمي رسند. اسفنديار با نا راحتي تمام جلسه را ترك مي كند، سرش دور مي خورد از درونش بوي بد و بدخوي مي آيد؛ حس ذايقه اش طمع تلخ جامعه را مي چشد. نه نمي شود كاري انجام داد، ارزش ندارد اين كار، من خودم بي ارزش هستم كه در اين جامعه ي بي ارزش پرتاب شده ام. من از هيچ كس دفاع نمي كنم، نه از زبان، نه از هويت گمشده ي خودم نه از نياكان و كاخ بلند زبانم. نه از آن پسر بچه هاي پابرهنه ي جاده هاي كابل و نه از آن زنان تن فروش خيابان هاي كابل. ديگر چيزي براي من ارزش ندارد. نه شير مادر، نه آغوش گرم گهواره و نه صلوات گوي ملاي مسجد و نه لالايی مادر و نه آن نيايش هاي زرتشت و نه نجوا خواني بودا و نه آرمان شهر افلاتون ونه فارابي و نه اين مزخرافات تیكه داران مذهب؛ و نه لب خند خشم آلود بوش و اوباما. همه چيز خسته كننده است. خيلي دل سردم از خودم از هستي بي معنا و بيهوده و پرتاب شده. من

جواد جميل شاعر عراقي

ترور

... صداي تق تق قدمهايشان بلند بود

صدايشان طعم مرگ مي داد.

و چشمهايشان چون چشمان و حوشي بود

كه شب جنگ آن را پوشانده باشد

-         كيستند؟

-         "اسم لازم نيست

آمده ايم تا چيزهايي را بشناسي"

و آرامش شب

با صداي تيري لرزيد

و ريسمان باريكي از خون

خاموشانه پيچيد

...

بر جسد زرد

يك تكه ورق پيدا كرديم

"تروريستا ها

نص قانون برايشان اجرا شد"

 

احمد فهیم "فکری" 

 

در انتظارم

 

انتظار بازگشت دیروزهایم

    

دیروزهای دل انگیز و پر خاطره

 

                         انتظار مهالی است....!

 

                  اما من هم به دنبال مهالاتی ام

 

مهالاتی که مرا به امید وا داشته

 

   نمی خواهم امیدم را به بادها بسپارم

 

                        تا که لرزان گردن

 و همچو برگ پاییزی

 

                        در میان خشکیده گان بریزند

 

 

 

                                           

واژه خانه

چند گفتاری در مورد خوانش این واژه نامه، خواننده محترم به یاد بسپار که در بین قوس ها نگارک "ف" فرانسوی "آ" آلمانی، "ا" انگلیسی، "ت" ترکی، "ع" عربی "ل" لاتین، "ی" یونانی، "ر" روسی و هر گاه به واژه های بر می خورید که فا هستند اشتباه نکنید که واژه از مصدر یا فعل های پارسی ساخته شده اند.

انعام (ع، اسم)= مژدگانی

انعکاس (ع، (اسم)مصدر)= بازتاب

انفجار(ع، (اسم)مصدر)=   پُکش، ترکیدن

انقلاب (ع، (اسم)مصدر)= فراخیز

آوانسAvance  (ف، اسم)= پیشی

اوپتی میسمOptimisme  (ف، اسم)= خوشبینی

اومانیستHumaniste  (ف، صفت)= انسانگرا, انسان باور

اهمال (ع، (اسم)مصدر) = سهل انگاری(کردن)، سبکسری (کردن)

ایده آلIdeal  (ف، اسم)= آرمانی، دلخواه، بهین آرزو

ایده آلیستی (ف- فا، صفت)= پندارآمیز، آرمان گرا

ایده آلیسمidealisme  (ف، اسم)= خواست اندیشی، آرمان گرایی، ایده باوری

ایدیولوژیک ideologique (ف، صفت) = اندیشه یی

آیرودینامیکAerodynamique  (ف، اسم) = هوانیوگانی

ایزوتوپisotope  (ف، صفت)=-هم جا

ایماژ Image (ف، اسم)  =  انگاره

ایمان (ع، اسم) = استوارداشت، باور

ایمپولزImpulse  (ا، (اسم)مصدر)= تکانه، برانگیزش

اینترنت internet (ا، اسم)= رایاتار، تارکده، ژولاباف

 ایندکسIndex  (ا، اسم)= نمودار، نمایه

ایندیویدوالیسمIndividualisme  (ف، اسم)= فرد باوری

 ب

بابت (ع، اسم)= باره، درباره، درخورد، سزاوار، شایسته

باتری Battery (ف، اسم) ) = آتشبار

بارومتر Barometre (ف، اسم) = هواسنج

باطل (ع، صفت) = پوچ، بی هوده، یاوه

باطن (ع، اسم)= اندرون، نهاد، سرشت

باطنی (ع. فا، صفت) = اندرونین، نهادین

باعث (ع، اسم فاعل) = برانگیزنده

بالاخره (ع، قید) = سرانجام، فرجام

باند Bande (ف، اسم) = نوار، رشته، دسته، گروه

بانداژ Bandage (ف، اسم) = نوارپیچ، نوارپیچی

بحث (ع، (اسم)مصدر) = گفتمان، گفتگو، کاوش

بخیل (ع، صفت) = زُفت

بدیل (ع، اسم)= جانشین

برانکار (ف، اسم) ) = تخت روان، این واژه در افغانستان کاربرد زیاد ندارد.

بربریسمBarbarisme  (ف، اسم)= بربر خویی

برعکس (فا. ع، صفت)= واژگون، وارونه

برق (ع، اسم)= رخشه، آذرخش، درخشندگی

برکت (ع، (اسم)مصدر) =  فراوانی، افزونی، افزون شدن

بُعد (ع، اسم) = دوری

بعضی (ع. فا، اسم) = برخی، پاره یی، شماری

بقیه (ع، اسم) = آن دیگرها

بکلی (فا.ع، قید )= از بیخ و بن

بلاتکلیف (ع، صفت) = دل اندروای

بلاغت (ع، (اسم)مصدر) =  رسایی سخن، زبان آوری

بلیت Billet (ف، اسم) = پَتَه و یا تکت که در افغانستان سر زبان ها است.

بنا (ع، اسم) = سازه، ساختمان

به وجود آمدن (فا.ع، مصدر) = پدید شدن، پدید آمدن

بوروکراسیBureaucratie  (ف، اسم)= اداره بازی، کاغذپرانی

بیان کردن (ع فا، مصدر) = باز گفتن، باز نمودن

بیعانه (ع.فا، اسم مرکب)= پیش بها

بیلان Bilan (ف، اسم) = ترازنامه، سیاهه

بین المللی (ع، صفت)=  جهان کشوری

 بیوگرافیBiographie  (ف، اسم) = زیست نامه، زندگی نامه

بیولوژی Biologie (ف، اسم) = زیست شناسی

 

نگاهي به انسان وفدراليسم درافغانستان

عثمان احمدي

مقدمه

بشريت درطول تاريخ انواع متعدد ازنظام هاي حكومتي ودولتي را تجربه كرده است. بسا نظام هاي كه در آن كاسه یي  ظلم  و تعدي حاكمان لبريزشده، و تنها وصف حال و اوضاع انسان هاي آن زمان مايه یي بس اظطراب انسان امروزاست. تنها اين انسان عصرجديد است كه به سرنوشت بشر قلم  و قدم به تهداب ميزند. به صورت كلي ازلحاظ نظري مي توان ادعا كرد كه درطول تاريخ دو گونه نظام سياسي برانسان ها حكومت نموده است كه همانا نظام تكليف مدار و نظام حق مدار است:

1- از ابتداي تاريخ نظام هاي تكليف مدار بر انسان هاي مستولي بود. نمونه هاي اين نوع حاكميت سياسي را مي توان از نظام هاي ديكتاتوري و استبدادي، مطلقه، شاهي، خودكامه و... نام برد. در اين نوع نظام ها اكثريت عام مردم مكلف بودند نه محق. يعني كسي براي شان حق نمي داد بل بربالاي شان تكليف مي گذاشت. مي گفتند شما مجبوريد تا از ما حمايت وپشتيباني كنيد ولو به هرطريقي كه قدرت را به دست آورده ايم (مشروع يا نامشروع). حاكمان به مردم مي گفتند كه شما بايد ازما تابعيت وپيروي كنيد چون ما نماينده هاي خدا در روي زمين هستيم وخداوند گاه و ناگاه براي ما درآن چه حق است و درخور شما است پيام ميفرستد. يعني ما مي دانيم كه چي به صلاح  و خيرشما است  درحالي كه  شما خود نمي دانيد. لذا حق نداريد كه درمقابل حرفهاي ما چون و چرا كنيد. اگركسي در درستي حرفهاي ما شك كند به جرم نابخشودني گرفتار شده است و سزايش مرگ است چون در برابرحكم خدا كه از دهن ما مي برايد ايستاده شده است. يعني شما انسان ها را خدا ذاتن محكوم و برده و ناتوان آفريده و ما را حاكم و توانا چون از قضا همان درخور شما بوده و اين در خورما بوده است. دراين نوع نظام همان گونه كه ميل وخواست حاكم اقتضا مي كرد (ولو به قيمت جان ميليون ها انسان) بايد همانطورحكمش بجا مي شد. براي مردم جز پناه گاه صبر وتقديرگرايي در برابرهر رنج  و ظلم  و زشتي جاي ديگري وفكر ديگري وجود نداشت.

حال اگر سرشت حاكم عادل مي بود خو خوب، و اگر ظالم مي بود باز جهان را مي سوخت. يعني حاكم خود راي بود. اگرچه درهم چو جوامع مجموع نظام آينه یي ذهن حاكم بود با آن هم ولو شخص حاكم عادل مي بود باز ادارات دولتي همه مفسد بودند. حتا هرمامور خود راي بود و مفسر قانون مقدس، از ميل خود پيروي مي كرد و قانون و قانونيت معنا نداشت.

2- نوع دوم نظام هاي حق مدار است كه در دوران جديد به صحنه ظهور و اجرا درآمد. در اين نوع نظام ها مردم محق اند نه مكلف. حق و اختيار دارند كه حاكمي را برگزينند ويا بر كنار كنند. برخلاف گذشته ديگرحاكم بادار مردم نيست، بل خادم وخدمتگارمردم است. اگرچنين نبود تا به زندان و سكوي اعدام ميبرندش. در اين نوع نظام ها شهروندان يك كشور ازحاكم يا رييس جمهور شان مي خواهند كه براي شان آزادي و برابري، صلح و امنيت، رفاه وآسايش وزمينه هاي پيشرفت وترقي را فراهم آورد. خود مردم كوشش مي كنند كه برسرنوشت شان حاكم باشند. ازطريق مشاركت فعال درتصميم گيري هاي سياسي- اجتماعي، و غيره. در واقع مردم برخلاف خواب وكاهلي تاريخ گذشته ي بابا و اجداد شان مي خواهند بر اعمال نهاد هاي مسوول دولتي وحكومتي نظارت داشته باشند و هدف بريزند. شهروندان براي تحقق اين هدف با ارزش  شان دست به ايجاد نهادها و بخش هاي مستقل وغيردولتي مي زنند مانند: احزاب، جامعه مدني، رسانه هاي همگاني و ساير نهادهاي اجتماعي- فرهنگي. مردم خود را با اين نهادهاي حياتي عجين مي كنند، براي شان برنامه مي ريزند و از سوي استفاده هاي دولتي مصون شان مي دارند.

دراين  نظام ها برخلاف گذشته مجموع نظام آيینه ي ذهن حاكم نيست بل، آيینه ي مجموع اراده وخواست مردم و همين گونه ميزان تحقق نهادها و جامعه ي مدني است.

زيرا ديگر مردم دانسته اند كه به گفته يي"قدرت مطلق فساد مطلق ميآورد"، و يا به قول فرانسس دوسوزا: اگرشما يك روز دولت را نظارت نكنيد مسوولين آن آغشته به فساد مي شوند وبه روز ديگر مفسد تر، لذا بايد هر روز وهر دم  دولت را نظارت كرد. مردم مي توانند توسط نماينده هاي شان در مجلس، جامعه مدني، نهادهاي سياسي - اجتماعي و سرانجام با بهترين بردار يعني رسانه هاي همگاني آزاد، سوي استفاده از قدرت را مهار كنند، و  در برابر اعمال غيرمسوولانه دولتي ازخود واكنش نشان دهند. در يك جمله مي توان گفت كه در اين نوع نظام همه چيز بنابر رضايت وخواست همه ي مردم است نه رضايت وصلاح ديد يك يا چند نفرحاكم. ريشه هاي اين نوع نظام انسان مدار را مي توان در جوامع گذشته مثل يونان باستان... يافت (اما به صورت محدود و ناقص). ولي اين نظام هاي جديد و مردم سالار به معنا و شكل امروزي آن محصول نيك انسان عصرجديد است كه پس از باز آفرینی درغرب (قرن پانزده وشانزده ميلادي) پايه ريزي شد.

ليكن به ساده گي هم به دست نيامد، چي بسا پاها و دامن هاي بزرگان با انديشيدن وازمردم با انقلاب ها، تظاهرات ها وجانبازي ها و جان دادنهاي حق مدارانه ي شان در اين مسير با خار و خاك وخون ترشد و تاهنوزهم ادامه دارد. به صورت مشخص تر آن اين نوع نظام دموكراتيك و اين گونه برداشت ها و باورها نسبت به هستي وانسان و دولت پس از ظهورفلسفه هاي سياسي مبتني بر انسان گرايي، حقوق بشر، حقوق شهروندي، كثرت گرايي، فردگرايي، تفكيك قوا و آزادي بيان... به وجود آمد. اين دست آورد هاي عظيم بشري توسط فيلسوفان و بزرگاني چون جان لاك، هابز، منتسكيو، روسو، جان استوارت ميل وغيره تقويت شد، تا انسان را به جايگاه درخورش ولو با كم وكاستهاي بسيار بنشانند.

حال مي پردازيم به اصل بحث:

چنان كه مي دانيم نظام هاي تكليف مدار درگذشته وهمه نظامهاي حق مدارعصرحاضر، هيچ كدام درنوع برخورد شان با حقوق شهروندان و در درجه یي تامين امنيت ورفاه و پيشرفت وپاسخ دهي ومسووليت پذيري يكسان وهمانند نيستند.

كماكان نظام هايي را در دوران حاضر بشريت تجربه كرده است كه صد برابر ظالم تر و نا انساني تراز بعضي حكومت هاي عادل گذشته بوده اند. به گونه ي خلاصه يك نوع نظام سياسي ويك نوع طرز اداره كشور به ويژه در دموكراسي نداريم، چنانكه فرهنگ يكسان نداريم.

يعني طرز اداره كشورهاي دموكراتيك چندگانه است، دربعضي به حقوق مردم بيشتر و در بعضي كمتر توجه وعمل به آن صورت مي گيرد.

يكي ازبدترين چهره هاي طرزحكومت داري و اداره كشور كه در دل دموكراسي ها پرورانيده شده وتبارش به نظامهاي تكليف مدار ميرسد، نوع نظام رياستي يا قدرت مركزي است، كه متاسفانه درافغانستان هم يك قوم  بنابه حفظ برتري جويي هاي شان همين نظام را خواستند وايجاد كردند. دانشمندان علوم سياسي اين گونه حكومت را نوعي اختيارسپاري مردم به يك شخص ميدانند(كه شايد آن حاكم بعدن ظلم و رفتار غيرقانوني كند، ولي ديگر ازدست مردم چيزي برنمي آيد). مردم همه جمع مي شوند و يك نفر را به عنوان زعيم ملي خود انتخاب مي كنند، و بسا كه آن حاكمان هم شبيه به نظام هاي استبدادي هرچي خواستند بربالاي مردم انجام ميدهند وبس... .

درنظام هاي پارلماني كه نخست وزير و وزرا ازسوي نماينده هاي مردم درمجلس نمانيدگان  انتخاب و بركنار مي گردد، يعني حكومت تابع پارلمان است اين يك امرنيك است.

اما دراين نوع نظام هرچند ميزان نظارت مردم ازطريق نماينده هاي شان برحكومت نسبت به نظامهاي رياستي بيشتراست اما باز محدوديت ها ونواقص خود را دارد كه با سرشت انسان امروز برنمي خورد. چنان كه حل اساسي مساله ي به رسميت شناختن تنوع فرهنگي، قومي، زباني،... گروه ها واقوام مختلف دراين نوع نظام درجايش بي پاسخ باقي مي ماند. همين گونه مساله ي دوري شهروندان ازمركزقدرت، تك شهري گري، مركزگرايي، عدم دست رسي و مشاركت فعال شهروندان و اقليت ها در زمينه ي قانون گذاري ها و تصميم گيري هاي محلي- سياسي، اجتماعي و فرهنگي و منطقوي شان ازكمبودي ها ونواقص ديگريست كه بر نوع نظام پارلماني وارد است.

خلاصه دراين نظام هم مانند نظام رياستي مسايلي چون قدرت مركزي، همسان سازي هاي گونه گون فرهنگي، زباني ...، مشكل دوري شهروندان روستاهاي دور ازمحل قدرت و عدم مشاركت فعال دموكراتيك شهروندان در زمينه ي سياسي به جايش باقي مي ماند.

نكته یي اصلي:

اما نظام فدرالي گويي با سرشت حق مدار، كثرت باور وتساهل جوي انسان امروزي هم خواني وهم سويي دارد. در فدراليسم همه چيزبين مناطقي كه مردمش ازجهات مختلف ازهم متفاوت اند تقسيم مي گردد. فدراليسم ضد مركزگرايي است وضد همسان سازي وتك محوري. درفدراليسم برعلاوه ي كه سياست همسان سازي وجود ندارد وتنوعات فرهنگي، قومي و زباني مايه ي مشكل وعارنيست، بل براساس تنوعات به وجود مي آيد، و براي حفظ و تقويه ي آنها همه یي تلاش خود را مي كند و آن را مايه ي افتخار و زيبايي جامعه ي خود مي داند.

درفدراليسم كشوربه ايالت ها تقسيم مي شود، وايالت ها هم براساس پايه هاي مانند: رسوم  وعادات، مشخصات جغرافيایي، اقتصادي و... ايجاد مي گردد.

مردم حق دارند كه درايالت شان حاكم دلخواه خود را انتخاب و يا بركناركنند، نه اين كه شخص رييس جمهور يا... براساس منافع شخصي يا قومي يا سياسي خود كسي را برمردم تحميل كند. مردم حق دارند كه براساس همه پرسي و راي گيري درايالت شان يك زبان ويا چند زبان را به حيث زبان يا زبان هاي رسمي اداري خود تعيين و انتخاب كنند. مردم ازطريق راي گيري مستقيم يا ازطريق مجلس ايالتي شان مي توانند در مجموع قانون گذاري ها و يا تصميم گيري ها سياسيي، فرهنگي، زباني – آموزشي  ... شان سهم فعال و واقعي داشته باشند، و قوانين را مطابق فرهنگ محلي ومنطقوي شان تصويب كنند (البته درروشنايي قانون اساسي كلي فدرال كه رييس جمهور، دادگاه فدرال و مجلس فدرال مركزي ازتطبيق آن نظارت مي كنند).

ولي مانند نظام هاي رياستي و پارلماني نيست كه هرآنچه دولت مركزي صلاح  ديد و قانوني را به تصويب رساند همه استانها بايد ازآن بدون كم وكاست حمايت كنند ولو برخلاف رسوم وعادات وخواست هاي مشروع و دموكراتيك شان باشد. تحميل بدون كم و كاست تصميم ها از مركز به ولايات يك نوع همسان سازي و تنوع ستيزي است، ولي اين سياست نتيجه نه در دنيا داده و نه درافغانستان. يعني و قتي مردم قوانين را خلاف خواست هاي شان ديدند، باز ازآن آگاهانه سرمي زنند وگر فشاربيايد عليه حاكميت برمي خيزند زيراكه به ارزشهاي شان باور دراند.

نتيجه اين كه نظام فدرال به رسميت شناسنده وحافظ تنوع فرهنگي، قومي، زباني... مردم است، اقليتهاي قومي... خود را درتصميم گيري ها وحكومتداري بيگانه احساس نكرده بل مي توانند سمت ها ومقام ها را با كسب راي و رضايت مردم بدست آرند، ومردم هم بيشترين سهم ممكن را برسرنوشت پيش رونده ي سياسي، اجتماعي، فرهنگي... شان دارا مي باشند.

افغانستان ازيك سو با تنوعات وچند پارچه گي فرهنگي، قومي، زباني ... و نابرابري هاي سياسي- تاريخي روبرواست، و ازسويي جغرافياي خشن وصعب العبوري دارد كه واقعن ديگر يك فرد نمي تواند ازكوه هاي پامير بدخشان براي حل مشكل هايش بيايد به كابل وماه ها را درپشت ادارات دولتي مفسد ومتراكم بگذراند. همين گونه ما درافغانستان يك پايتخت داريم كه همانا كابل منبع اقتصاد و فرهنگ و... براي مردم كشور محسوب مي شود؛ لذا همه به اين جا بعنوان مهاجر يا ساكن دايمي ريخته اند چي ازداخل ويا خارج ازكشور، كه باعث هزارها مساله ومشكل امنيتي واجتماعي ... ديگر گرديده است.

اين ها و صدها همچو بالاتر از اين ها همه بيان گرعوامل  وپيش زمينه هايي اند كه نياز به ايجاد يك نظام فدرال را در كشور ما كاملن مشهود ومسلم ميسازد. نظامي كه درسايه اش مردم ما بتوانند درعين حق دادن و به رسميت شناختن هر گروه قومي- اجتماعي... حافظ  وحامي فرهنگ، زبان و قوم شان نيزباشند، نه در صدد برتري جويي بربالاي شان ويا نفي شان.

انجام این که با ايجاد سهولت هاي كاري و كاهش دوري راه  بتوانند همه ی دشواری هاي شانرا در ايالت شان حل نمايند، و ازبجاي يك شهرمردم افغانستان چندين شهرهاي بزرگ داشته باشند، و بجاي كار پيدا كردن دركابل بيكار! بتوانند درپيش خانواده و در درون ايالت شان كاريابند، ودرهمه تصاميمي كه از آن متاثرمي شوند به ممكن ترين نحو آن درآن شريك باشند. تا باشد كه يك زندگي آزاد، برابر، مرفه و پيشرفته داشته باشند، نه زندگي برده وار، نابرابر، فقير، پس مانده.

 

 

 

 

 

 

 

داد گاه

گفت و گو با محمود جعفري

گفت و گو كننده بهرام روشنگر

فدرال: به چي مي توان شعر سپيد گفت؟

استاد: دو برداشت از شعرسپيد وجود دارد: شعر سپيد يعني همان شعري كه در اروپا شكل گرفته و داراي وزن مشخص است، ولي قافيه در آن وجود ندارد، كه به باور برخي شعر سپيد پارسي كه در ايران شكل گرفته، در واقع از شعرسپيد غربي الهام گرفته است. اما نظر ديگري نيز وجود دارد كه شعر سپيد حوزه پارسي كاملن جدا از آن شعريست كه در غرب شكل گرفته است. شعر سپيد پارسي به شعري گفته مي شود كه عاري از وزن وقافيه باشد. اين تعريفي است كه تا حال از شعر سپيد صورت گرفته. تا كنون  يك تعريف جامعي از شعر سپيد به دست نيامده است. برخي عناصري را براي شعرسپيد عنوان كرده اند مثلن: برخي آمدند ايجاز را به عنوان ركن اساسي در شعرسپيد مطرح كردند، برخي داشتن يك شكل ذهني را ركن اساسي در شعر مطرح كردند، و بعضي ها گفتند كه وقتي وزن درشعر سپيد نداريم، بايد بديلي براي وزن داشته باشيم. اما وزن در اين گونه شعر وجود دارد، تنها چيزي كه در آن تغيير دارد تعريف وزن است. يعني اين وزن عروضي نيست؛ بل وزني است كه ممكن است از موسيقي داخلي كلمات برخيزد، و يا از موسيقي معنوي. به هر حال موجوديت آهنگ يك ركن اساسي در شعر سپيد است. همين آهنگ است كه زبان شعر را زبان فرهيخته و فخيم جلوه م يدهد. در كل مي توان گفت، تعريفي جامع و مانع كه بتواند شعر سپيد را از بقيه شعر هايي چون طرح و حتا نثر مصنوع، باز شناساند وجود ندارد. اما در مورد خاستگاه آن دو ديدگاه وجود دارد: بنا بر يك ديد اين نوع شعر نخستين بار در اروپا به وجود آمده است. ديد ديگري اين شعر سپيد به صورت مستقل در حوزه ي زبان پارسي به ويژه در ايران به وجود آمده است كه تاريخ پيدايش آن را مي توان به 1300 نسبت داد، كه به مرور زمان شكل گرفته است. تقي رفعت، شمس كسمايي، خامنه يي و ديگران از پيشگامان اصلي شعرسپيد در ايران به شمار مي روند. پس از آن احمد شاملو زبان اين شعر را در ايران به پختگي و بالندگي رساند. دهه هاي سي و چهل در حقيقت دوره ي رويش شعر سپيد در ايران به شمار مي رود. اگر به پيدايي شعر سپيد در افغانستان نگاه كنيم، اين نوع شعر با قطعات ادبي يا شعر منثور آغاز مي شود، كه در سراج الخبار به واسطه ي محمود طرزي به چاپ مي رسيد. اين نخستين گام هاي ورود شعرسپيد در ادبيات كشور بود. پس از آن تكامل يافت و در دهه ي چهل و پنجاه ما به نمونه هاي شعر سپيدي بر مي خوريم كه ممكن است تاثيراتي از شعر ايران در خود داشته باشد. در عين حال وقتي ما به سابقه اش بر مي گرديم مي توانيم بگوييم كه تاثير ابتدايي از شكستگي در شعر ايران را در خود داشته باشد. در كشور ما شعر سپيد در دهه ي شصت رونق پيدا مي كند، و شاعراني به اين جريان مي پيوندند. در دوره ي مهاجرت شعرسپيد در ايران در دهه ي شصت به وجود مي آيد، كه شاعران محدودي اين جريان را ادامه مي دهند. ولي در دهه ي هفتاد رونق بيشتري پيدا مي كند، كه امروز ما با حجم وسيعي از شعر سپيد در كشور مواجه هستيم. در واقع شعر سپيد به يك جريا ن وسيع وغالب تبديل شده است.

فدرال: اگر شعر اروپايي داراي وزن مشخص بوده و شعر ايران هم از آن تاثير پذيرفته است، پس چرا نيما وزن در شعر را رد مي كند؟

استاد: در مورد اين كه اين گونه شعر از اروپا الهام گرفته است دو ديدگاه وجود دارد كه بعضي مي گويند كه بلي الهام گرفته است، و بعضي بر اين باور اند كه خاستگاه شعر سپيد در خود ايران است. با آن هم اگر اين شعر از غرب وارد شده باشد لازم نيست كه عين همان وزن شعر غربي را داشته باشد، به خاطر اين كه هر زبان وزن ويژه ي خود را دارا مي باشد.

فدرال: اگر شعر ايران به گونه ی از ادبیات فرانسه متاثر بود، چرا ادبیات ایران مانند ادبیات فرانسه در صحنه ی مبارزه علیه دشمن استفاده نشده؟

وقتي به جريان شعري در داخل ايران نگاه مي كنيم در يك مرحله جرياني به نام باز گشت به وجود آمد. پس از آن مي بينيم كه شاعراني مي آيند و ادبيات را از لحاظ محتوا تغيير مي دهند، و به جنبه هاي اجتماعي و كاركردي ادبيات مي پردازند. در حالي كه در گذشته چنين نبود، شاملو هم در حقيقت متاثر از همين جريان بود. يعني اوضاع سياسي-اجتماعي كه در همان دوره شكل گرفته بود بر شاعران تاثير گذاشت و موجب آن شد كه شاعران از درون دربار برون آيند و به درون توده راه بيفتند. در شعر شاملو به عنوان نماينده ي  برتر شعر سپيد ما مي بينيم كه در درون خود از محتواي سياسي واجتماعي برخوردار است، اما تغييراتي كه از لحاظ زباني و فرمي به  وجود آمد، بيشتر از نوع نگرشي كه در شعر نيمايي به وجود آمده بود الهام گرفته بود. يعني و قتي نيما شعر را از لحاظ زبان و آهنگ تغيير داد، يك سري عناصري ديگر را جاي گزين عناصر قديم كرد. شاملو هم در آغاز به پيروي از نيما شعر مي سرود، پس از آن به يك ديد جديد تري رسيد كه نتيجه ي آن شعر سپيد بود. شاملو تغييراتي را در عرصه ي شعر نيمايي به وجود آورد و با شكستن چارچوب هاي آن عناصر ديگري را جاي گزين آخشيج هاي نيمايي کرد.

فدرال: تفاوت ها ميان شعر كهن و شعر جديد را در چي مي بينيد؟

استاد: تفاوت ها را بايد نظر به تعريف  در نظر گرفت. در گذشته شعر را سخن موزون، مقفا، متساوي و خيال انگيز ميدانستند؛ كه پسان نيما آمد و آن را تغيير داد. پس از آن شاملو تعريف ديگري براي شعر ارايه داد. در شعر كهن  وزن، قافيه و خيال اركان اساسي شعر هستند كه اين عناصر باهم گره خورده شعر كهن را تشكيل مي دهند. ولي در شعر سپيد ما با تعريف ديگري مواجه هستيم. شعر درحقيقت بيان برتر است. شعر معجزه ي كلامي است و شعر گره خوردگي عاطفه وخيال در زبان آهنگين است. از اين جاست كه تفاوت ميان كهن وجديد ايجاد مي شود و بيان برتر جاي گزين سخن متكرر مي شود. وجه تمايز ديگر در عناصري است كه ما در شعر كهن وشعر جديد مي بينيم. در شعر كهن همان چهار عنصر است، اما در شعر جديد عناصري از قبيل ايجاز، پيوستگي عمودي كلمات و منطق شعري و خود واژه جايگاه اساسي را پيدا مي كند. تناسب ظاهري و معنوي و فضاي يك دست و وحدت موضوع جاي گزين عناصر پيشين مي شوند.

فدرال: با يك مقايسه مي توانيد بگوييد كه شعر كهن و سپيد در چي وضعي قرار دارند؟

استاد: چيز ديگري كه مي تواند وجه تمايز شعر جديد از كهن باشد، نوع نگاه ما به بيرون و در خصوص اشيا و پديده ها است. علاوه بر آن شعر سپيد به نوعي بازگشتي به مركز است. يعني داراي يك مركز است و عناصر و مصرع هاي ديگر حلقه وار در درون آن مركز با هم گره مي خورند. در حالي كه در گذشته چنين چيزي و جود نداشت. ما مصرع هاي مختلف داشتيم كه بر اساس وزن ادامه پيدا مي كرد.

در مورد وزن مي توان گفت كه وزن در شعر كهن به يك عادت تبديل شده است. ترك آن در ابتدا مشكل بود. شاملو آمد و گفت كه ما اين عادت را تبديل به يك عادت جديد بكنيم. يعني اين وزن را تبديل به يك آهنگ جديد كنيم. اين آهنگ ممكن است از تناسب كلمات به وجود بيايد يا از فضاي معنوي كلمات و يا از به هم خوردن دو واژه. همان گونه ي كه شما گفتيد كه در قالب وزن كهن بزرگترين انديشه ها مطرح شده است، در شعر جديد چنين چيزي هم امكان پذير است.  ما مي توانيم هر نوع انديشه را دراين قالب مطرح كنيم، يعني دست و پا گير نيست. كساني بر اين باور اند كه شعر جديد براي آساني كار شاعران به وجود آمده است، اما من براين باورم كه در نبود وزن عروضي در شعر جديد عناصري ديگري وجود دارد كه براي شاعر بيشتر دست و پاگيرتر است. شعر سپيد در حقيقت نوعي بياني است كه هركس توانايي رسيدن به آن را ندارد. مساله ي ديگر همان شكل دروني در شعر است، يعني ديواري است كه هر كس نمي تواند از آن به سادگي عبور كند. درتفاوت ميان شعر نيمايي وسپيد بايد گفت كه در شعر نيمايي وزن عروضي است ولي به صورت شكسته و مقطع، اما در شعر سپيد وزن وجود ندارد. تفاوت ديگر نوع نگاه در شعر نيمايي است كه در شعر سپيد چهره ي ديگر به خود مي گيرد. مساله ي ديگر تفاوت انديشه گي است كه نيما و شاملو داشتند، و در اخير حضور طبيعت به صورت مختلف در اين دو گونه ي شعري ديده مي شود.

فدرال: شعر را چگونه بايد سرود تا به ابتذال نگرايد؟

استاد: شعر محصول احساسات هر انسان است. شاعران مي تواند با گرايش هاي مذهبي شعر بسرايند يا بر اساس رفتارهاي گونه گون اجتماعي. اگر شعر سپيد را دسته بندي كنيم؛ كساني هستند كه در مرحله ي تقليد شعر مي سرايند، و كسان ديگري شعر خوبي مي سرايند، كه نمايندگي از آگاهي و پختگي فكري آنها مي كند. بنابراين، دسته هاي مختلف وجود دارد. اما چيزي كه مهم است اين است كه نبايد نگرش سطحي از اين شعر داشته باشيم و بدون شناخت دقيق آن وارد اين عرصه بشويم. اگر بخواهيم شعر به يك جريان قوي مبدل شود بايد نخست درك درست و واقعي از آن به وجود بيايد.

فدرال: جدا دانستن حوزه ي شعر را با سياست چگونه مي بينيد؟

استاد: در مورد حوزه ي سياست وشعر بايد گفت كه شعر يك عنصر دروني است و مربوط به ذهن انسان مي شود بنابراين، نمي توان شعر را از حوزه ي سياست جدا دانست. ولي از آن جايي كه سياست مربوط به حوزه ي مديريتي مي شود اين جاست كه حوزه ي آنها از هم متفاوت مي شود. اما چيزي را كه بايد يادآور شد اين است كه شعر را نبايد در خدمت سياست قرار داد. يعني اصل هنر براي هنر از ميان رفته است، و نگراني ما اين است كه سياست نبايد بر شعر تاثير گذار باشد، بل شعر بايد برسياست تاثير بگذارد.

 

 

فدرالیسم و حل مسایل ملی در افغانستان

كام بخش نيكويي

بخش دوم و پاياني

 رشد اقتصاد گونه گون بوده اند اداره فدرال با داشتن نظام مردم سالاری و دموکراتیک پاسخ گو خوب بوده است و کشور های چند ملیتی می توانند مشکل خود را حل نمایند. یک تعداد از روشنفکران ما که البته من در افغانستان روشنفکر و یا سیاست مداری را هم نمی شناسم. ولی می توانم بگویم که روشنفکران کاغذی و اجیره خور دولت های مستبد و خود کامه، استدلال می کنند که در كشور شرایط اداره فدرال مساعد نیست. این درست است که افغانستان از نقطه نظر سطح رشد اقتصادی از فقیر ترین کشور های جهان است. اما از نقطه نظر آمادگی های سیاسی و خود آگاهی مردم، کشور ما در قطار کشور های جهان نخست قرار می گیرد. سه دهه جنگ مردم ما را به اندازه کافی سیاست مدار و بیدار ساخته است که هیج مشکل را در پذیرش دموکراسی ندارند، و در پذیرش و درک اداره فدرال هم چنان. آیا همین کشور های فدرالی کنونی كه امروز به ابر قدرت هاي جهاني رسيده اند؛ نخست  به سطح رشد عالی رسیدند و بعدن اداره فدرال را پذیرفتند؟ روشنفکران کاغذی ما باید توجه داشته باشند که اداره فدرال هیچ ربطی به مراحل خود آگاهی و تاریخی – اقتصادی بردگی یا فیودالیسم، سرمایه داری و سوسیالیسم ندارد. باز آیا کشور کنونی ما عقب مانده تر از کشور امریکا سال 1788 است یا عقب مانده تر از سویس سال 1848؟ همین روشنفکران کاغذی و سیاست مداران خود فروخته که چنین استدلال می کنند و می گویند که مردم افغانستان آماده پذیرش دموکراسی و انتخابات و مردم سالاری نیستند. لذا باید به استبداد و خود کامه گی رژیم های غاصب تن در دهند! و یا بگويند نظام هاي دموكراتيك سنت ما نیست باید وا پس به نظام شاهی و سلطنتی بر گشت و یا این که از انتخابات آزاد و اصل مشارکت طبقات و لایه های توده مردم در باز سازی و دولت سازی دست کشید و به دموکراسی قبیلوی در وجودی جرگه ها بسنده کرد. به باور من که یکی از نسل سوخته این سرزمین هستم در پشت همه ی این جفنگ گویی ها و نافهم جلوه دادن مردم شریف كشور مان، نیات ضد ملی، ضد بشری، ضد دموکراسی و ضد ترقی و پیشرفت نهفته است. ای روشنفکران کاغذی! ای سیاست مداران خود فروخته که سال ها تیشه را در پای این مردم زده اید از خر خویش پاین بیایید، و برای انسانیت و شرف انسان های اطراف خویش بیندیشید. اداره فدرال در تمام کشور ها نتیجه درخشان داده است و همین اکنون پیشرفته ترین کشور های جهان دارای این گونه اداره اند. این کشور ها منتظر نمانده بودند تا به سطح بالا و رشد همه گانی برسند و بعدن اداره ی فدرال را بپذیرند. من فدرال را برای رشد اقتصادی، آگاهی جمعی و حقوق اقلیت ها پیش نهاد می کنم تا کشور را از بدبختی و بیچارگی نجات بدهد. بعضی كسان استدلال مي کنند که یوگو سلاویا و شوروی سابق یگانه نمونه های منفی باشند. به یاد داشته باشید که در َآن کشور ها دلایل دیگری با عث تجزیه و ازهم پاشیدگی شد. شوروی را نه نظام فدرال بلکه نظام توتیالیتر «کمونیستی» عقب ماندگی اقتصادی، نبود دموکراسی و عدم اندیشه به آزادی بیان و نا برابری های اجتماعی و در اصل نبود اداره فدرال واقعی، سقوط داد و تجزیه شد، در جمهوری فدرالی یوگوسلاویا نیز وضع به همین گونه بود. یوگوسلاویا بخاطر تجزیه نشد که فدرال بود، بلکه یوگوسلاویا در اثر رقابت های جهان سرمایه داری با جهان سوسیالیسم و فروپاشیدن نظام سوسیالیسم در جهان به ویژه تحریکات کشور های ناتو به ویژه آلمان و سرانجام شوونیست های صربی و در راس آن سلاباری و میلوسویچ  و نبود آزادی های لازمه برای جمهوریت ها با آن که اداره ی فدرال بود، از بین رفت و تجزیه گردید. کسانی که بر سیاست های طرحه شده ی امریکا و غرب در بالکان و مشکل های منطقویی، منطقه بالکان آگاهی دارند، مسلمن این چند دليل بالا را در پهلوی ساير دلایل و عوامل خواهند پذیرفت. اما، اگر ما از اداره ی فدرالیسم در كشور خودمان صحبت می کنیم، نا گزیریم واقعیت های عینی کشور را و حقایق تاریخ و تنوع فرهنگی و زبانی  را در نظر بگریم. باید توجه کنیم که هدف از ایجاد اداره ی فدرال چیست؟ باز هم به تاکید یاد آور می شوم که فدرال یک وسیله ی است، برای نایل آمدن بر دشواري ها نه یک هدف، بر مشکل های که در حال حاضر و از گذشته ی وحشتناک حکومت های استبدادی، تک قومی، تک حزبی و تک نژادی و خانوادگی برای ما به میراث مانده است که اساس ترین این مشکل ها نا به سامانی زبانی، نژادی، منطقویی و گروهی در بین جامعه ی افغانستان می باشد. به باور من تا زمانی که تمام اقوام ساکن در کشور چه ازبک، پشتون، تاجیک، هزاره، ترکمن و هر قوم دیگر از حق طبيعی شهروندی بر خوردار نباشد، دشوار هاي كشور قابل حل نیست. پس ما برای یک نظام جامع و همه گیر در كشور نیاز داریم. در یک کلام فدرالیسم منحیث یک وسیله یی برای حل دموکراتیک مسایل ملی در کشور کمک می کند. با تاسف، دیده می شود که برخی از روشنفکران کاغذی ما به ویژه آنان که تازه به میدان های سیاست و روشنفکری پرتاب شده اند و آن دیگرانی که تازه به مسایل ملی و تباری و نژادی باور پيدا كرده اند؛ گاهی وقت طرح های وارونه و قدرت طلبانه ی را ارایه می کنند. برخی از آگاهان ما با زدن قلم های شان به روی کاغذ های سفید، با کلمات و واژه های زیبا سخن انگاری می کنند و با نتیجه گیری عجولانه و جاهلانه، فدرالیسم را وسیله ی برای دوام جنگ داخلی، حاد شدن بیشتر مسایل ملی و در یک سخن باعث تجزیه ی کشور می دانند. ولی آن ها نمی گویند که آیا وضع نا به سامانی کنونی سر زمین ما که آن را می توان یک نوع هرج و مرج اداره حاکمیت نامید؛ در اثر موجودیت حکومت فدرال بوجود آمده است؟ یا در نتیجه یی حکومت های مستبد گذشته و متمرکز حال؟ آیا هیچ گاه فکر کرده اید که مسایل ملی را در کشور چگونه باید حل کرد؟ شاید پاسخ شان همین باشد، با دموکراسی وارداتی که از امریکا و غرب به ما فرستاده شده، که در آن دموکراسی، عدالت اجتماعی و مسایل اخلاقی و ارزش های انسانی واقعن قابل پذیرش نیست. دموکراسی بدون عدالت اجتماعی و ارزش قایل شدن به انسان و انسانیت معنای ندارد، و این یک واژه ی میان تهی بیش نیست. برای برون رفت از بحران کنونی کشور و فایق آمدن بر فرهنگ همدیگر پذیر که تمام ملیت های ساکن در کشور را باید به یک چشم دید راه دیگری به جز آن که کشور را به سوی دموکراسی واقعی با نظام سیاسی  فدرالیسم دعوت کرد. شرایط برای چنین نظام و اداره ی مساعد تر از هر وقت دیگری است. اداره ی دموکراتیک فدرال نه تنها باعث پراگندگی و تجزیه ی کشور نمی گردد؛ بلکه باعث وحدت آگاهانه، داوطلبانه، مساویانه و برادرانه ی تمام اقوام، ملیت ها، مذاهب و مناطق کشور نیز نمی گردد. این گونه اداره دیگر بهانه ی برای هیچ قدرتی نمی گردد تا بتوانند با سوی استفاده از اختلافات قومی، مذهبی حاکمیت های محلی را بدست آورد. به نابرابر ها و انزجار ها تفرقه ها ملی پایان می بخشد و گرایش های جدای طلبانه و تنگ نظرانه ی محلی را  و گرایش های قدرت طلبانه ی شوونیست و الحاق جویانه را لگام می زند. جلو کودتا ها و دیکتاتور شدن های مرکز را می گیرد. تفاوت رشد اقتصادی و فرهنگی میان مرکز و ایالات را کمتر می سازد. در فر جام زمینه ها را برای حل کامل دموکراتیک مسایل ملی در کشور ایجاد می کند.

عشق از نظر مولوی و افلاتون

متن زیر  بر گزید ه یی است از کتاب "عرفان مولوی" نویسنده دکتر خلیفه عبد الحکیم:

1- در نظر مولوی عشق مصلحت بین نمی باشد که از این نظر با افلاتون هم عقیده است با این قید که مولوی عقل را مصلحت بین می داند و معتقد است که عقل پیش از بر داشتن هر گام سود و زیان آن را می سنجد ولی عشق که فی نفسه خود را هدف غایت حیات می داند پیش از ایثار چند و چون نمی کند. عشق به منزله نوع جنون لا هوتی نقطه مقابل عقل حسابگر سوفسطاییان است:

عشق راه نا امیدی کی رود

 عشق باشد کان طرف بر سر دود

لا ابالی عشق باشد نی خرد

عقل آن جوید کزان سودی برد

نی خدا را امتحانی می کنند

 نی در سود و زیانی می زنند

2- افلاتون می گوید: عشق به زیبایی است و تنها زیبایی شایسته عشق و ستایش ماست. مولوی همین مفهوم را به زبانی دیگر  بیان می کند. او می گوید که جمال تام وابدی از آن خداست و هر آن چیزی که در عالم ظاهر زیباست تنها پرتو گذرایی از جمال ابدی خداست و پیوندش با خدا همچون پیوند نور آفتاب است با آفتاب. زیبایی چون نور گرفتن دیوار است از آفتاب، چون خورشید از آن روی بگرداند دیگر بار دیوار تاریک است. بنابراین عشق نباید به هر چیز زیبا که نوری موقت و عاریتی دارد بسنده کند بلکه از ظاهر باید بگذرد و به اصل و منشآ ذاتی همه زیبایی ها برسد:

مونسی مگزین خسی را ز خسی

 عاریت باشد در او آن مونسی

و یا:

آن شعاعی بود بر دیوارشان

 جانب خورشید وارفت آن نشان

3- عشق یکی از اصول اتحاد و فناست. نیروی جاذبه ذرات و استحاله شکلی از زندگی در شکلی دیگر (جذب و انجذاب) که باعث رشد است هه تجلیات عشقند.

گر نبودی عشق هستی کی بدی

کی زدی نان بر تو و تو کی شدی

4- عشق به منزله یکی از اصول تکوین عالم، منشا و مبدا حیات است و افلاتون هم بر این عقیده است که... عشق به منزله اساس پیداش جهان در اندیشه یونانی حتا پیش از افلاتون وجود داشت. هسیدوس یکی از شاعران یونانی که در قرن هشتم یا هفتم پیش از میلاد می زیسته چنین تعلیم می داد که پیش از هر چیز خایوس بود و از خایوس نخست زمین و عشق پدید آمد یعنی ماده بی جان و اصل دانایی.

گر نبودی عشق هستی کی بودی

کی زدی نان بر تو و تو کی شدی

بیشتر نظریات مشابه که در بالا آمد در حقیقت عبارت است از عقایدی که از زبان سخنگویان "مکالمات" افلاتون آمده است و بر جوانب مختلف مساله پرتو می افکند و نماینده شیوه های مختلف نگرش به عشق است. نظریات شخصی افلاتون فقط آنهاست که از زبان سقراط باز گفته می شود و شاید بتوان آنها را به ترتیب زیر خلاصه کرد:

1- عشق به منزله شوق و طلب جاودانگی در اشکال گونه گون آن از طریق تولید و از راه آفرینشهای هنری و فکری و یا از طریق اعمال شجاعانه.

2- عشق به عنوان حرکتی به سوی مثال جمال اتم، به منظور سیر وتماشای آن در صافی ترین صورتش که روح پیش از پیوند با ماده و جهان حس، بدان صورت آن را سیر و تماشا کرده بود.

3-عشق به منزله واسطه میان دو جهان...

اختلاف اساسی میان افلاتون و مولوی را می توان با بررسی رابطه عقل گرایی یا عقل نا گرایی در شیوه نگرش آن ها به زندگی دریافت. افلاتون به این اعتبار که به امکان شناخت زمینه وجود از طریق عقل نظری اعتقاد داشت عقل گرا بود. خدای او حقیقت غیر شخصی و نظری است که در عالم مثل بی حرکت نشسته و پرستندگان و ستایندگانش را به او دسترسی نیست. چیزی است عینی و بیرون از روح انسانی که تنها باید چون کار هنری بی نقصی به آن نگریست و آن را تحسین کرد. عشق که به خودی خود عنصری غیر عقلانی است فقط وسیله یی است برای رسیدن به تحقق حقیقت نظری... اما مولوی به خلاف افلاتون پای بند عقل نیست در مکتب او نسبت مرتبه عقل و عشق وارونه است. به باور او شناخت بنیاد وجود از طریق عقل نظری میسر نیست. مقوله های خرد یا آنچه او آن را عقل جزوی می خواند به حکم طبیعت خود از دریافت واقعیت نهایی عاجزند و از جهت ماهیت... خود قادر به درک جوهر یگانه وجود نیستند.عقل در نظر مولوی چراغ و هادی است نه مقصود. در نظر افلاتون کلمه "ورای معقول" معنایی ندارد. چون عقل با واقعیت نهایی یکی باشد چگونه چیزی می تواند ورای آن باشد. این معنا باز مبین آن است که چرا "اروس" افلاتون نظر به ادراک در می آید و عشق مولوی به وصف در نمی آید. جوهر الهی و طبیعت روح انسانی ورای عقل اند بنابراین رابطه ژرف و نهایی آن ها هم باید الزامن چنین باشد.

اتصالی بی تکیف بی قیاس

 هست رب الناس را با جان ناس

یکی دیگر از ویژگی های دنیای اندیشه مولوی این است که آن چه در مرکز اندیشه او قرار گرفته است حیات است و نه حقیقت یا معرفت خدا. جهاز زندگی و نقش آن در رشد و جذب است که در نظرش بیش از هر دستگاه مابعدالطبیعه عقلانی، روشنگر حیات است. عشق امری دوجانبه است از این جهت که در عشق دادن همان ستدن و مرگ همان زندگی است. ماده بی جان با مرگ در خویش و زندگی در حیات والاتر در گیاه، ماده زنده می شود و به همین طریق گیاه می تواند با مردن در خویش و زندگی در حیوان مقامی والاتر بیابد. تمام سیر تطور شاهدی است برای اصل مردن برای زیستن. مولوی پیوسته به قدرت معجزه گر تبدل که در هر جای طبیعت آن را می توان دید اشاره می کند. در واقعیت چیزی جز تبدل کیفی دیده نمی شود. همه به آتش بدل می شود و نان به جان و حال آن که عقل به عدم تجانس علت و معلول حکم می کند.

هر چه جز عشق است شد ماکول عشق

 دو جهان یک دانه پیش نول عشق

و نیز:

باز نان را زیر دندان کوفتند

گشت عقل و جان و فهم هوشمند

در این مرحله مولوی پا را فراتر می گذارد و می پرسد که آیا این اعتقاد موجه نیست که اصلی نظیر اصل رسیدن ماده به مرتبه انسان در مرحله بعدی تکامل یعنی در رسیدن انسان به مرتبه وجود معنوی جامعی که خدا باشد مصداق دارد؟ بنابراین در اینجا اختلاف فاحشی میان "اروس" افلاتون و عشق مولوی می یابیم. اولی ما را به سیر زیبایی عقلانی غیر شخصی رهنمون است و دومی به سهیم شدن در زندگی بیکران از راه تبدیل عضو زنده در "جان جان".