عشق از نظر مولوی و افلاتون

متن زیر  بر گزید ه یی است از کتاب "عرفان مولوی" نویسنده دکتر خلیفه عبد الحکیم:

1- در نظر مولوی عشق مصلحت بین نمی باشد که از این نظر با افلاتون هم عقیده است با این قید که مولوی عقل را مصلحت بین می داند و معتقد است که عقل پیش از بر داشتن هر گام سود و زیان آن را می سنجد ولی عشق که فی نفسه خود را هدف غایت حیات می داند پیش از ایثار چند و چون نمی کند. عشق به منزله نوع جنون لا هوتی نقطه مقابل عقل حسابگر سوفسطاییان است:

عشق راه نا امیدی کی رود

 عشق باشد کان طرف بر سر دود

لا ابالی عشق باشد نی خرد

عقل آن جوید کزان سودی برد

نی خدا را امتحانی می کنند

 نی در سود و زیانی می زنند

2- افلاتون می گوید: عشق به زیبایی است و تنها زیبایی شایسته عشق و ستایش ماست. مولوی همین مفهوم را به زبانی دیگر  بیان می کند. او می گوید که جمال تام وابدی از آن خداست و هر آن چیزی که در عالم ظاهر زیباست تنها پرتو گذرایی از جمال ابدی خداست و پیوندش با خدا همچون پیوند نور آفتاب است با آفتاب. زیبایی چون نور گرفتن دیوار است از آفتاب، چون خورشید از آن روی بگرداند دیگر بار دیوار تاریک است. بنابراین عشق نباید به هر چیز زیبا که نوری موقت و عاریتی دارد بسنده کند بلکه از ظاهر باید بگذرد و به اصل و منشآ ذاتی همه زیبایی ها برسد:

مونسی مگزین خسی را ز خسی

 عاریت باشد در او آن مونسی

و یا:

آن شعاعی بود بر دیوارشان

 جانب خورشید وارفت آن نشان

3- عشق یکی از اصول اتحاد و فناست. نیروی جاذبه ذرات و استحاله شکلی از زندگی در شکلی دیگر (جذب و انجذاب) که باعث رشد است هه تجلیات عشقند.

گر نبودی عشق هستی کی بدی

کی زدی نان بر تو و تو کی شدی

4- عشق به منزله یکی از اصول تکوین عالم، منشا و مبدا حیات است و افلاتون هم بر این عقیده است که... عشق به منزله اساس پیداش جهان در اندیشه یونانی حتا پیش از افلاتون وجود داشت. هسیدوس یکی از شاعران یونانی که در قرن هشتم یا هفتم پیش از میلاد می زیسته چنین تعلیم می داد که پیش از هر چیز خایوس بود و از خایوس نخست زمین و عشق پدید آمد یعنی ماده بی جان و اصل دانایی.

گر نبودی عشق هستی کی بودی

کی زدی نان بر تو و تو کی شدی

بیشتر نظریات مشابه که در بالا آمد در حقیقت عبارت است از عقایدی که از زبان سخنگویان "مکالمات" افلاتون آمده است و بر جوانب مختلف مساله پرتو می افکند و نماینده شیوه های مختلف نگرش به عشق است. نظریات شخصی افلاتون فقط آنهاست که از زبان سقراط باز گفته می شود و شاید بتوان آنها را به ترتیب زیر خلاصه کرد:

1- عشق به منزله شوق و طلب جاودانگی در اشکال گونه گون آن از طریق تولید و از راه آفرینشهای هنری و فکری و یا از طریق اعمال شجاعانه.

2- عشق به عنوان حرکتی به سوی مثال جمال اتم، به منظور سیر وتماشای آن در صافی ترین صورتش که روح پیش از پیوند با ماده و جهان حس، بدان صورت آن را سیر و تماشا کرده بود.

3-عشق به منزله واسطه میان دو جهان...

اختلاف اساسی میان افلاتون و مولوی را می توان با بررسی رابطه عقل گرایی یا عقل نا گرایی در شیوه نگرش آن ها به زندگی دریافت. افلاتون به این اعتبار که به امکان شناخت زمینه وجود از طریق عقل نظری اعتقاد داشت عقل گرا بود. خدای او حقیقت غیر شخصی و نظری است که در عالم مثل بی حرکت نشسته و پرستندگان و ستایندگانش را به او دسترسی نیست. چیزی است عینی و بیرون از روح انسانی که تنها باید چون کار هنری بی نقصی به آن نگریست و آن را تحسین کرد. عشق که به خودی خود عنصری غیر عقلانی است فقط وسیله یی است برای رسیدن به تحقق حقیقت نظری... اما مولوی به خلاف افلاتون پای بند عقل نیست در مکتب او نسبت مرتبه عقل و عشق وارونه است. به باور او شناخت بنیاد وجود از طریق عقل نظری میسر نیست. مقوله های خرد یا آنچه او آن را عقل جزوی می خواند به حکم طبیعت خود از دریافت واقعیت نهایی عاجزند و از جهت ماهیت... خود قادر به درک جوهر یگانه وجود نیستند.عقل در نظر مولوی چراغ و هادی است نه مقصود. در نظر افلاتون کلمه "ورای معقول" معنایی ندارد. چون عقل با واقعیت نهایی یکی باشد چگونه چیزی می تواند ورای آن باشد. این معنا باز مبین آن است که چرا "اروس" افلاتون نظر به ادراک در می آید و عشق مولوی به وصف در نمی آید. جوهر الهی و طبیعت روح انسانی ورای عقل اند بنابراین رابطه ژرف و نهایی آن ها هم باید الزامن چنین باشد.

اتصالی بی تکیف بی قیاس

 هست رب الناس را با جان ناس

یکی دیگر از ویژگی های دنیای اندیشه مولوی این است که آن چه در مرکز اندیشه او قرار گرفته است حیات است و نه حقیقت یا معرفت خدا. جهاز زندگی و نقش آن در رشد و جذب است که در نظرش بیش از هر دستگاه مابعدالطبیعه عقلانی، روشنگر حیات است. عشق امری دوجانبه است از این جهت که در عشق دادن همان ستدن و مرگ همان زندگی است. ماده بی جان با مرگ در خویش و زندگی در حیات والاتر در گیاه، ماده زنده می شود و به همین طریق گیاه می تواند با مردن در خویش و زندگی در حیوان مقامی والاتر بیابد. تمام سیر تطور شاهدی است برای اصل مردن برای زیستن. مولوی پیوسته به قدرت معجزه گر تبدل که در هر جای طبیعت آن را می توان دید اشاره می کند. در واقعیت چیزی جز تبدل کیفی دیده نمی شود. همه به آتش بدل می شود و نان به جان و حال آن که عقل به عدم تجانس علت و معلول حکم می کند.

هر چه جز عشق است شد ماکول عشق

 دو جهان یک دانه پیش نول عشق

و نیز:

باز نان را زیر دندان کوفتند

گشت عقل و جان و فهم هوشمند

در این مرحله مولوی پا را فراتر می گذارد و می پرسد که آیا این اعتقاد موجه نیست که اصلی نظیر اصل رسیدن ماده به مرتبه انسان در مرحله بعدی تکامل یعنی در رسیدن انسان به مرتبه وجود معنوی جامعی که خدا باشد مصداق دارد؟ بنابراین در اینجا اختلاف فاحشی میان "اروس" افلاتون و عشق مولوی می یابیم. اولی ما را به سیر زیبایی عقلانی غیر شخصی رهنمون است و دومی به سهیم شدن در زندگی بیکران از راه تبدیل عضو زنده در "جان جان".