صداي نا خوانده

کام بخش نیکویی

صدایش را از پس کوچه ها می شنیدم. مثل پرنده های در ختان اطراف در یا، مثل سگان گرسنه ی توی جاده ها داشت پرده ی گوش هایم را از شنیدن صدا های دلخراش بیخود می شدند. وای عجیب صدای! گاهی بانگ می زد که ای مردم، چرا چگونه به تاریکی شب باور داردید؟ آیا گاهی بخود نگاهی داشته اید یانه؟ من هم در آن هنگام داشتم توی دنیای خودم و خدای خودم غرق بودم و سرگرم تکرار درسهای دانشگاه هم بودم؛ گاهی به سراغ کتابهای خارج از دانشگاه می رفتم گاهی هم مثل روزهای گذشته تکرار می کردم درسهایم ویا هم در درون خودم فرو می رفتم، و به واژه های مثل شک و تردید، نا امیدی، پوسیده گی ... در درون من من تکرار می شد، فکر می کنم که ساعت داشت عقربه خود به دوازده می رساند، اما امروز خیلی احساس نا راحتی می کرد و آهسته آهسته گامهایش را بال می زد تک تک. کم کم گرسنه گی داشت سراغ مرا می گرفت. به طرف پنجره رفتم آب وهوای بیرون را از سوراخ های نمه باز پنجره تنفس می کردم، و از نفس کشیدن و چهچه یی گنجشکک های بالای درختان لذت می بردم؛ ولی صدای بود که داشت خویش را به دیوار های ساختمانها پژواک می داد و کم کم نزدیک تر می شد. ولی من در دم پنجره به تماشا این همه زیبایی ها و بدبختی های دنیا سرگرم مشاهد بودم، دانش آموزان سریر با خنده های پر از شادی این طرف و آن طرف در حرکت بودند، بعضی شان از گوشی های خود آهنگ های غربی را بلند می کردند و از شنیدن این همه مذخرفات لذت می ردند. گاهی هم پای کش خود را روشن کرده و یا خود را به دخترها نمایش می دادند.

وای دینای پر از رویدادف بدبختی، تنگدستی، بیچارگی که عقل و هوش هر انسان را می بلعد. با آن هم کسی بود که برای نبودنش فکر می کرد و با کشیدن سیگار عمراش را به کسی می بخشید و مثل دود سیگار پف اش می کرد. نا آگاهانه گفتم چرا این قدر صدای، اخیر چه می تواند باشد که صدا می زند؛ چه می خواهد از مردم، از من و یا از کسی دیگر، آهسته آهسته گامهایم را بر می داشتم و پنجره را رها می کردم و بطرف دروازه اتاق ام نزدیک می شدم، تا از صدای پر از هیاهوی این دینای کثیف، پر از بوی بد و گندیده، مثل این که انگشت ات را در داخل مرداری فروبری همین قسم بوی بد می دهد، و بوی اش دماغ هایم را آزار می داد. پرسش های گوناگونی را در ذهنم خلق کرده بود، کی می تواند باشد؛ آیا کدام دردی برایش پیش شده است که بی درمان بانگ می زند؟ و یا برای معشوقه ی گم شده اش فریاد می زند، همین پرسش ها درون من را آزار می داد. دروازه اتاق را باز کردم و به اتاق دوستانم که در آن طرف من نشته بودند و سرگرم چای خوری بودند و با خود گفته های عجیب و غریب را تکرار می کردند.

بی درنگ گفتم: ببخشید مزاهم شما شدم که آهسته تر گپ بزنید که باعث آزار کسی دیگری نشود، یکی از دوستانم به تعنه گفت: آقا صاحب فکر می کنم امروز خیلی درس خواندن دلت شده؟ یا می خواهی برای معشوقه ی از دست رفته ات فکر کنی و چرت بزنی؟ دل سردانه گفتم: نه جانم از این جور گپ های مزخرف چیزی در حافظه ام نیست؛ ولی می خواهم خود را تسلیم صدای که امروز از بامداد بانگ می زند، و مرا گه گاهی صدا می زند، تا آمده باشم از شما جریان را پرسان کنم و بدانم، که این شخص با چه دردی روبرو شده است و چه کسی می تواند باشد. با صدای بلند و پر از خنده گفتند: «برو باب عجیب انسانی، خیلی فکرت را خراب کرده ی می خواهی برای چه کسی فکر کنی و به صدای کدام ماچه سگ این کوچه ها که از گرسنه گی قو قو می زند. آخر تو هم یک مجنون سر زمین افغانستانی شدی؟ در این مملکت برای چه کسی باید فکر کرد زمان طوری شده است، که هر کسی باید برای پیداکردن لقمه نان برای خود باید کار بکند تا زنده گی خوبی را داشته باشد. عجیب انسانی است که همیشه خودشان فدای دیگران می کنند، آخر این جور که نمی شود زنده گی کرد. دو روز دینا است. بخور، بگرد و عیش و نوش داشته باشد که دینا در گزر است».بدون کدام پاسخی اتاق را ترک گفتم ولی دوستانم با خنده بلند و واژه های را مزخرفی را با خود تکرار می کردند. «این به چه امروز دیوانه شده است؟ اخر چرا اینقدر به عشق دختر های کابل غرق می شودی که همیشه در همه جا دختر خواب می بینی.»

آهسته آهسته به بالکن دهلیز رفتم تا تشخیص کنم که صدا از کدام کوچه و یا خانه می آید. باز هم صدای می کرد، ای انسانها چرا به تاریکی شب باور دارید! گوشهایم بجز از تاریکی، از خود بیگانه گی، لعنت به انسان های امروزی چیزی دیگر را شنیده نمی توانست. آخر گفتم چه می تواند باشد؛ فکر می کنم دیوانه شدم این جور بانگ های عجیب و غریب که شعار می دهد مرگ به انسان های امروزی، که از خود بیگانه شده اند به تاریکی شب ایمان آورده اند در گوشهایم طنین انداخته است. آخر چرا اینقدر با درد های دینا باید زنده گی کرد؟ من هستم که مثل مرکب بار این همه در بدری جهانی هستی را باخود می برم، چرا در درون من چیزی است که همیشه آزارم می دهند، مگر کسی دیگری نمی شود که این بار سنگین را بخش کرد؟ از خود بیگانه و بیگانه تر می شدم، عقل، فکر و هوش همه و همه اش این بانگ دلخراش با خود داشت می برد. گاهی به گل واژه های شعر پناه می برم، گاهی به خدا، خدای خودم نه خدای اسامه که همه اش انسان کشی و مزدوری به مافیای نفتی، نه خدای ملاعمر، که با دره اش به سوی خدای برخشن خود ش دعوت می کند. نه خدای بوش که همیشه نفت خواب می بیند، و همیشه بی 52 اش را به سراغ عراق، افغانستان و فلسطین برای کشتن انسان ها روان می کند و حتا خدای دوستانم ... با خدای خودم ملاقات می کردم، گاهی هم جنگ می کردم و این جور گپ ها را همراهش در میان می گذاشتم که چرا اینقدر بی عدالتی را در این دینا روا می بینی؟ اخر چرا برایم دردی می دهی و این صدای دلخراش را در گوشهایم طنین انداخته یی. و یا گاهی به سراغ از خود گذری می رفتم، از خود بیگانه شدن به دینای پوچگرایان پناه می بردم به یاسی های فلسفی و زخم های که صادق هدایت را همیشه می خوردند، من هم به دینای آنها پناه می بردم، اما هیچکس و هیچ دری برویم باز نمی گردید. نه خدای هدایت، نه خدای محمد نه عسای مسیح نه واژه ها نه یاسی های فلسفی سارتر دیگر هیچ، نه این دوستان حیوان صفت ام که شغل شان خوردن خوابیدن، چیزی دیگری نبود. گاهی به خدا گفتگو می کردم بدو رد می گفتم با خدای خودم که مقدس تراز همه کس بود، اما درد ام را درمان نبود؛ گاهی با هدایت مشکل ام را در میان می گذاشتم پ؛ ولی برایم می گفت: «صبر کن تا همه همه ی جهان حتا دست، پا بینی، دهن، چشم و عقل و شعور ات، از این کالبد ات نفرت نداشته باشند. نمی توانی از این بلا رها شوی.» گاهی هم به پوچگرایان پناه می بردم و گفتگو می کردم، چیزی جز نیستی چیزی را پیدا نمی کردم؛ گاهی هم به من «من» درونی خودم و منی خودم را مثل خوره های درونی روح ام را می خورد؛ کسی یاری و یاورم نبود، هیچ کس بجز گفته های هدایت که دست هایم، پای هایم، همه ی این کالبد فرسوده که اندک ظریف بود دردم را درمان کند، ولی دشمن شان به زودی به سراغ ام نمی آمد. دیر می شد.

باد تند می وزید، دروازه های را یکی پی دیگری می کوبید. و من در درون خودم را با هیچ چیز درمان کرده نمی توانستم، ناگیزیر از بالکین به طرف اتاقم آمدم، در بالای کوچ دراز کشیدم به نیت این که بانگ و یا این خوره های درونی مرا رها کنند. اما نه، چاره نبود به جز صبر و تحمل تا فرا رسد روزی که گفته های هدایت عینی گردند، نا گزیر از جای بر خواسته ام و این برگه را به یادی از دردی خودم به یادی گاری نگاریده ام.