اسلم علوي

چكيده

     از چنديست بدينسو كه در كشور ما مقوله ي روشنفكري بر سر زبان ها شده، و گاه گاهي در نوشته ها و گفته هاي بعضي اشخاص و افراد به صورت سليقه يي و ذوقي بكار مي رود. نه به صورت تلاشي كاوشوار براي نشان دادن تعريف، مسووليت و رسالت روشنفكر. مي بايد روش، نسبت و رابطه ي روشنفكر و جريان روشنفكري با دستگاه قدرت و سياست واضح گردد، و بعضي ديدگاه ها و چند و چون ها در مورد اين مقوله به بررسي و تحليل گرفته شود.

روشنفكر و روشنفكري

واژه روشنفكر معادل واژه فرانسوي (انتلكتول) به كار رفته و تعابير مختلفي هم از آن به عمل آمده است. معادل فرانسوي واژه روشنفكر به كسي اطلاق مي شود كه داراي ذهني فعال و صاحب انديشه باشد. ساير پيرايه ها مانند: متعهد بودن، لاييك بودن، اومانيست بودن و غيره از اعراض ثانويه آن به شمار مي رود كه ربطي به سرشت روشنفكري ندارد. در نتيجه روشنفكر در درجه اول كسي است كه ذهن فعال و انديشه اي پويا داشته باشد، و پس از آن مواد خام لازم را كه همانا دانش و اطلاعات جامع و گسترده است، براي خود فراهم آورد. شايد بسيار باشند روستايياني كه ذهني فعال و دراك دارند اما، بدليل نداشتن مواد خام يعني دانشهاي كار آمد، هرگز قدم به عرصه روشنفكري نگذاشته اند. روشنفكر ممكن است خدمتگذار، يا خيانت كار باشد. ممكن است موافق يا مخالف وضع موجود باشد. ممكن است مذهبي يا ضد مذهب باشد، و بالا خره ممكن است چپ يا راست باشد. اما هر چه باشد ضريب تاثير گذاري او نسبت به افراد عادي بسيار بيشتر است. روشنفكر طبعي نقاد و روحيه اي حساس دارد، و معضلات جامعه را بر دوش خود حس مي كند. اغلب احساس تنهايي، سرخوردگي، خود بزرگ بيني و رنج و ملال دارد. مگر آنها كه به چشمه لايزال معنويت هم راهي پيدا كرده باشند.

بر اساس تعريفي كه از روشنفكر به دست داديم مي توانيم تصور كنيم كه روشنفكري يكي از قديمي ترين مقوله هاي زندگي بشر است. ارسطو، افلاطون، هابس، لاك و... همه روشنفكر بودند. اما جريان روشنفكري مربوط به قرن هيجدهم است. در اين زمان تعداد معتنابهي از انديشمندان به دليل امكان مراوده بين آن ها توانستند در قالب يك جريان اجتماعي كم كم ساختارمند روشنفكري با كارويژه هاي خاص خود ظاهر شوند. از آنجا كه انقلاب بزرگ و خونين در راه بود، روشنفكران هم پيام آوران اين انقلاب شدند. ايفاي نقش مهم آن ها در هدايت انقلاب و نظريه پردازي در باب آن، قدر و قيمت تازه اي به روشنفكران بخشيد. از سوي ديگر اين دوران عصر جدايي دين و دولت، عصر نقد عالمانه اوضاع اجتماعي و از همه مهمتر عصر خرد ورزي بود. عاقلان(روشنفكران) به عنوان نقطه پركار وجود در مركز دايره ي هستي و نظام دانشي(اپيستمه) جديد قرار گرفتند، و خود در استقرار آن نقش فراواني ايفا كردند. به همين دليل تمام ويژگي هاي روشنفكران قرن هيجدهم مثل آزاد انديشي، ضديت با دين، ليبراليسم و غيره تا مدت ها به عنوان ملزومات و عناصر اصلي روشنفكري تلقي مي شد. اما در قرن نوزدهم روشنفكران چپ و در قرن بيستم روشنفكران مذهبي مثل گابريل مارسل و مارتين در فرانسه، قدم به عرصه گذاشتند و معلوم شد كه لازمه روشنفكري ضديت با مذهب يا ليبرال بودن نيست.

كارويژه روشنفكران و روشنفكري

      انتونيوگرامشي نقش برجسته ي به روشنفكران نسبت مي دهد، كه عبارت است از القاي ايديولوژي طبقه حاكم به مردم و در نتيجه تحكيم پايه هاي قدرت سياسي در درون جامعه مدني، يعني جايگاه اصلي قدرت. به طبع نقش اجتماعي و فرهنگي، روشنفكران در درجه اول اهميت قرار دارند. و نقش سياسي آن ها تابع نقش اول آن ها است. از آنجا كه روشنفكر مبدع (نوآور) انديشه هاي نو، طراح راه حل هاي جديد براي مشكلات اجتماعي و پيام آور آينده است، نمي توان او را تنها ايفاگر نقشي دانست كه گرامشي شرح ميدهد. روشنفكر مي تواند در جهت انقلاب و تخريب قدرت موجود نيز گام بر دارد. اما اين نكته كه گرامشي مي گويد: نقشي كه در گذشته بر عهده روحانيون مسيحي بود با كم رنگ شدن مذهب بر عهده روشنفكران گذاشته شده است، كاملن درست است. هريك از روشنفكران مبلغ مكتب خود بوده است. چنان در دفاع از آن سخن مي گويند كه گويي بر حقيقت مطلقي دست يافته اند. اين مبلغان بهشت هاي خيالي با بسياري از گناهان، جنگها، قتل عام ها، برادر كشي ها، اشاعه نژاد پرستي و تحقير فرهنگ هاي ديگر را به گردن دارند. به گفته ي آن انديشمندي كه فرمود: "خدا مي داند، تا چه حد مسووليت چهره هاي بزرگ تمدن غرب، در تخريب، زوال و به پوچي كشاندن ساير فرهنگهاي امريكايي، آسياسي، و افريقايي خطير بودهاست."1 در عين حال نقش مثبت آن ها را نيز نبايد كم پنداشت. به همين دليل جا دارد با جلال آل احمد همراه شويم كه مي گويد: خدمت و خيانت روشنفكران بسيار عظيم تر از خدمت وخيانت ساير افراد است.2 زيرا روشنفكران مي توانند از كوه كاه و از كاه كوه بسازند. نه تنها متن گفته و نوشته هاي آن ها، بلكه نحوه سخن گفتن آن ها نيز مردم را تحت تاثير قرار ميدهد. در مجموع مي توان كارويژه روشنفكران را ايديولوژي پردازي، طرح انديشه هاي جديد، ايجاد بحث ها و گفتگوهاي فرهنگي در جامعه توصيف كرد.

رابطه روشنفكران با قدرت سياسي

انتونيوگرامشي تقسيم بندي درستي از روشنفكران به دست داده، و آن ها را به روشنفكران آزاد و ارگانيك تقسيم مي كند. مي توان آن ها را به روشنفكران درون دولتي و بيرون دولتي نيز تقسيم كرد. اين كه هميشه روشنفكراني بوده اند كه به خدمت دستگاه هاي دولتي در آمده و از اعمال حكومت زمان خود دفاع كرده يا آن را به گونه ي مصلحانه هدايت كرده اند شكي نيست. اما رابطه دولت و روشنفكران اغلب رابطه ي پرتنش، ناپايدار و توام با بدبيني متقابل بوده است. نه تنها دولت ها بلكه گروه هاي اجتماعي نيز گاهي روشنفكران را به حاشيه رانده، حتي به آن ها اجازه نمي دهند كه از محصول كار خود هم بهره گيرند؛ يا آن را به نام خود ثبت كنند.هربرت ماركوز يكي از روشنفكراني بود كه كم و بيش حوادث دانشجويي مه 1968 را به گونه ي پيش بيني و ابعاد و جهت آن را نيز ترسيم كرده بود. اما وقتي اين حوادث به وقوع پيوست، دانشجويان او را مورد نقد و حمله قرار دادند و از صحنه كنار گذاشتند. دولت ها هم به طريق اولي نقد هاي روشنفكران و روشنفكري را بر نمي تابند. زيرا روشنفكر به جوهر امور نظر دارد اما دولت خواهان گذران امور و سرپوش نهادن بر مسايل است. روشنفكران هم ثابت كرده اند كه نمي توانند به كارهاي اجرايي دلخوش باشند. پي ير بيرن بوم، از جامعه شناسان مطرح فرانسه معتقد است كه همكاري يا عدم همكاري دولت ها با روشنفكران ربطي به جوهر روشنفكري ندارد، بلكه از منطق متضاد دولتي سرچشمه مي گيرد. وي براي اثبات نظر خود به مقايسه وضعيت امريكا و فرانسه مي پردازد. در امريكا روشنفكري سنتي (به ويژه اساتيد) و روشنفكران تكنوكرات هميشه از قدرت سياسي رانده شده اند، در حالي كه در فرانسه دولت از همكاري هر نوع آن ها در مقاطع زماني مختلف بهره گرفته است. علت اين تفاوت وجود ساختار، اهداف و نگرشهاي متفاوت دولت در اين دو كشور است. در امريكا نظارت حاكمانه ي بر روشنفكران اعمال مي شود. اما در فرانسه روشنفكران گاه به درجه ي از مراتب سياسي مي رسند كه بر حكومت اثر مي گذارند. علت اين امر شايد سنت قوي روشنفكري در فرانسه است كه از زمان انقلاب كبير تا امروز پايدار مانده و فرانسويان آن را جز جهيزيه ملي خود محسوب مي كنند. روشنفكران فرانسوي در طول دو قرن اخير تغذيه گر بسياري از افكار روشنفكري در سراسر جهان بوده اند. از سارتر، مرلوپونتي، لوي استروس تا بورديو، ليوتار، فوكو و گواتاري، تا  سلسله پيامبران خدا ناشناس قرن بيستم را به خاك فرانسه اختصاص داده اند. اكثرن منطق روشنفكر با دولت سازگار نيست. منطق روشنفكري، آزادي و بي قيدي نسبت به نظم موجود است، در حاليكه منطق دولت بر اطاعت و رام بودن استوار است. از سوي ديگر روشنفكر را نمي توان در درون ساختار ها و سازمان ها محبوس كرد، زيرا در آن صورت كارويژه خود را از دست ميدهد. در همه سازمان ها نيز در گيري آشكار و پنهاني بين روشنفكران و بوروكرات ها كوتوله مشاهده مي شود. ميخلز به نمونه هايي از آن در احزاب سياسي اشاره مي كند: بوروكرا ت ها تربيت شده مكتب حكومتي هستند كه از بالا دستان خود اطاعت مي كنند، و از زيردستان اطاعت مي طلبند. اما روشنفكران در رديف هاي سلسله مراتبي جاي نمي گيرند و رابطه شان با بوروكرات ها مشخص نيست. تعارض بين روشنفكران و دولت در جوامع شتابزده كه دولت مي خواهد بر نامه هاي صد ساله را يكشبه به اجرا بگذارد، بسيار چشمگيرتر است. اين دولت ها به هيچ وجه نمي توانند روشنفكران را تحمل كنند. نه تنها شواهدي مثلن از كشور هاي جهان سوم(در حال توسعه) وجود دارد، بلكه در جوامع پيشرفته(توسعه يافته) نيز چنين مواردي مشاهده شده است. از جمله حكومت دوگل در دهه 1960 كه فقط برمدار بوروكرات ها و تكنو كرات ها مي چرخيد، و هيچ روشنفكري در هيات دولت و جود نداشت. با وجود همه اين احوال، حكومت ها كم و بيش مي دانند كه بدون روشنفكران هم نمي توانند بحران ها را پشت سر بگذارند. ماشين حكومتي خود را سروسامان دهند، روابط اجتماعي را تنظيم و راهي براي خروج از بن بست ها پيدا كنند. از سوي ديگر به قدرت روشنفكران هم واقفند و مي دانند كه يا بايد آن ها را در كنار خود نگه دارند و يا منتظر حملات و انتقادات شديد آن ها باشند، كه گاه مانند سخنان ساخاروف و سولژستين كه باعث بي آبرويي رژيم شوروي در سطح جهاني شد، و آثاري حيران پذيري بر جاي گذارد. شايد به همين دلايل است كه روابط دولت ها و روشنفكران هميشه با عشق و نفرت همراه است. اين رابطه محدود و محصور به روزگار ما نيست. سرنوشت برمكيان، خواجه نظام ها، خواجه نصيرها و حسنك وزير، حكايت از تعارض ديرينه ميان اين دو حوزه دارد. در عين حال همين رابطه مهم و پرتنش مهمترين رابطه ممكن بين قدرت سياسي و روشنفكران است. زيرا اگر جدايي كامل ميان اين دو باشد، ماشين حكومت به گل خواهد نشست، و اگر پيوند كامل باشد، روشنفكر جذب دولت ها شده و نقش انتقادي خود را از دست خواهد داد. در هر دو صورت زندگي اجتماعي به خشكي و بي روحي خواهد گراييد.

انتقاد از روشنفكران و روشنفكري

در درجه اول روشنفكر نتيجه تخصصي شدن مشاغل و جز جز شدن علوم است. علم گرايي دهه هاي 1950 و 1960 اقتضا مي كرد كه هر كس در محدوده ي تخصص خود و بر پايه عينيات و براهين علمي سخن بگويد. در حالي كه كار روشنفكر تكيه بر احتجاجات فلسفي است. روشنفكران بر پايه يك سلسله شواهد عقلي، عيني، و فلسفي مكتبي مي سازند كه بايد راه گشاي جويندگان حقيقت و مدينه هاي فاضله باشد. اماعلم گرايي سالها پس از جنگ جهاني دوم چنان قوي بود كه، علوم اجتماعي را مجبور به تقليد از الگوهاي علوم محض مي كرد. روشنفكر هم به دنبال اين فرايند جاي خود را به دانشمندي داد. چنان كه ايديولوژي ها جاي خود را به علم مي دادند. يك فرايند اجتماعي ديگر در فرايند حاشيه اي شدن روشنفكران موثر بود، و آن تحولات اجتماعي- اقتصادي و فرارسيدن دوره ي وفور اقتصادي بود، كه از ايديولوژي زدايي سخن بسياري رفت. در اين راستا كتاب ريمون آرون بنام "افيون روشنفكران" وپس از آن كتاب "ايديولوژي و خيال" نوشته كارل مانهايم، ضربه هاي جدي بر ايديولوژي سالاري وارد ساخته بود. از نظر آرون ايديولوژي هاي چپ حاصل جستجوي روشنفكران براي يافتن انديشه هايي است كه به آن ها رخوت و آرامش ببخشد. از نظر مانهايم ايديولوژي ها ساخته و پرداخته نيازهاي انسان در يك برهه زماني خاص است. اما اين انتقاد ها و نگرش ها نه تنها باعث از بين رفتن روشنفكران نشد، كه آن ها را به نسبت گفته ها، اعمالشان، هشيارتر ساخت؛ و باعث شد تا مطالعات شان عميقتر و گفته هاي شان مستدلتر شود. اين كوشش به همكاري روشنفكران با يكديگر نيز كمك كرد تا هر كس به مطالعه متعلق موضوعي خاص بپردازد، و سپس نتيجه آن را با دوستان و همكاران خود در ميان بگذارد. اما نقد روشنفكري درجوامع جهان سوم در درجه اول از عملكرد ضعيف، حالت تقليدي و تصنعي روشنفكران، و وابستگي آن ها به انديشه روشنفكران غربي سرچشمه مي گيرد. ستيزش بدون مطالعه روشنفكران با سنتها و ارزشهاي جامعه از يك سو، و عدم خلاقيت آن ها كه باعث مي شود با جامعه خود پيوند همه جانبه ي برقرار سازند از سوي ديگر، به غربت روشنفكران مي انجامد. در عين حال به نفع حكومت هاي اين كشورها ست كه به تقويت همين جريان ضعيف بپردازند تا شايد در آينده شاهد پيدايش يك جريان اصيل و واقعي روشنفكري درون جوش و بر خاسته از پويايي جامعه ملي باشند. درغير اين صورت بايد سرنوشت جامعه خويش را به دست چند بوروكرات حقير و افراد متملق و فارغ از انديشه بسپارند.